خاطره ۱
رادیو روشن بود. روی موج رادیو آوا.
من روی صندلی آشپزخانه نشسته و مشعول نوشیدن چایی بودم . صدای شجریان از رادیو پخش میشد. هرچند حواسم جای دیگری بود، اما قسمتی از آهنگ مرا یکباره به خود آورد:
چه خوش صیدی دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
این کلمات را که شنیدم به روزهای دور برگشتم. اولین روزهای دوران نامزدی من و حمید بود. دفتر خاطراتی درست کردم تا آن روزهای زیبا را به تصویر بکشم. دفتر را با کادوی آبی رنگی با ستارههای سفید رنگ جلدکردم تا مشغول نوشتن خاطرات شوم.
به حمید گفتم: تو اولین صفحه دفتر را شروع کن تا بقیهاش را من با خاطراتمان ادامه دهم.
حمید به من گفت: افسانه بیا برای دفتر اسم انتخاب کنیم. پیشنهاد جالبی بود.
گفت: اسم دفتر را ” افسانه حمید” بگذار.
چه اسم جالبی بود. جمع اسم من و او میشد قصهی آن روزهایمان.
حمید دفتر را گرفت و همان لحظه در صفحه اول آن نوشت:
چه خوش صیدی دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمیگیرد.
سپس دفتر را به من داد و گفت: بقیهاش با تو. نوشته را که خواندم لبخندی زدم و به خود بالیدم. دوست داشتم من هم همین شعر را برای او بخوانم.
حالا پس از حدود سیودو سال زندگی مشترک، که فراز و نشیبهایش هم کم نبوده شنیدن این شعر چه خاطرهانگیز بود.
۴۰۲/۱/۲۶
آخرین نظرات: