خاطره(۲)

خاطره ۲
باغ پدربزرگ در کنار دامن صحرای پرگل قصر رویایی ما بچه‌ها بود.
نهرهای کوچک دوطرف باغ، حوضچه چهارگوش بالای باغ، چاه آب عمیق با دلوی سیاه رنگ در کنار چرخ‌چاه، جوی‌های پشته‌ای خاکی که درختان انگور بر روی آنها پهن می‌شد، درختان پر از میوه سرتاسر باغ و آن اتاقک آجری وسط باغ همیشه پر از هیاهوی شادابی و نشاط بود.
عطر گل‌های بهاری و یاس‌های سفید و زرد آن مست کننده بود.
پدربزرگ و مادربزرگ با شور و شعفِ نوه‌هایشان شاد بودند.
چه شادی‌بخش بود آن تاب‌بازی‌ها بر روی طناب بسته‌شده برشاخه درختان و آن گرگم‌به‌هوا بازی‌های کودکانه. چه لذتی داشت آب‌بازی‌های اطراف حوضچه و قایم‌باشک‌هایی که در پناه دیوارها،پشت اتاقک و درختان و کنار تاک‌انگورها می‌کردیم. و بعد خستگی دویدنمان با نشستن و یه‌قل دو‌قل کردن تمام میشد.
چه کِیفی داشت آن سُک‌سُک‌های بلند وقتی از جای خودت بیرون می‌جستی تا قدرت خودت را ثابت کنی. چه صفایی داشت همه آن شیطنت‌های بچگی. آن بالا و پایین رفتن از شاخه‌های درختان و دیوار کاه‌گلی باغ. همان دیواری که مرز بین کودکی و جوانی ما شد و در پشت آن دیوار، دنیای کودکی خود را جا گذاشتیم و قدم به دنیای غریب و پر از بی‌مهری بزرگسالی گذاشتیم.
باغ خاطره‌انگیز ما بچه‌ها، برجی بلند و خشک و عبوس شد. و پدربزرگ و مادربزرگ میهمان خاک گورستان شدند.

۴۰۲/۲/۹

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط