زباله‌گرد

کاش کودکی زباله‌گرد نبودم
کاش نمی‌خواستم زودتر از طلوع خورشید از خواب بیدار شوم.
کاش وسیله‌ کارم کیسه‌ای کثیف و بدبو نبود.
کاش وقتی سرم را از درون سطل‌های عمیق زباله درمی‌آوردم آسمان را آبی و صاف و بدون تبعیض می‌دیدم.
کاش می‌توانستم در گشتن بین زباله‌های خشک، عدالتی را بیابم که هرگز طعم آن را نچشیده‌ام. کاش خودم ترازوی عدالت بودم.
کاش دستم که درون سطل‌های زباله می‌رفت مردانگی و انسانیتی را بیرون می‌آوردم که با دیدن من چشمش کمی نمناک می‌شد.
کاش به جای کلاغی که روی سیم برق بالای سرم آواز می‌خواند، صدای بال فرشتگان صداقت و عطوفت را می‌شنیدم. کاش به‌جای آن کلاغ بودم.
کاش به‌جای کیسه‌ی پر از زباله که بر روی دوشم می‌انداختم دستان ملاطفت‌آمیز پدری مهربان را احساس می‌کردم.
کاش بجای رقابت با بچه‌هایی مثل خودم بر سر پیدا کردن زباله بیشتر، برای رقابت در کلاس درس می‌کوشیدم.
کاش می‌توانستم طعم آن ماشین‌های مدل بالای گران‌قیمت را با لحظه‌ای نشستن در آنها مزه‌مزه کنم.
کاش بجای گشت‌و‌گذار در درون زباله‌ها که تکه‌ای از زندگی هر خانه در آنها دیده می‌شود، می‌توانستم به گشتن در خیابان‌های دیدنی شهر بروم.
کاش بجای اطاعت از جبر روزگار اندکی برای خودم می‌آسودم.
کاش روزی من آفتاب را درخشان ببینم و زیبایی ماه چشمانم را خیره کند. کاش یکی از ستاره‌های آسمان بودم.
کاش در ژرفای این زباله‌دان دستم به آسودگی می‌رسید که تمام زندگیم را تسخیر می‌کرد.
کاش کیسه روی دوشم دشنه تیزی می‌شد برچشم نامردمانی که ایمان دروغینشان گوش فلک را کر می‌کند.
کاش می‌توانستم اندکی از این زباله‌ها را به‌عنوان نماد بی‌عدالتی به پیشگاه مردمانی عرضه کنم که بوی تعفن روحشان مانند گنداب زیر این سطل‌های زباله است.
کاش پنجه توانای سرنوشت برایم تقدیر دیگری را می‌نوشت.
کاش دوزخ بی‌دلیل زندگیم به بهشتی برین تبدیل می‌شد.
کاش رویاهایم تشنه آبیاری نبودند.
کاش به خواب نازی می‌رفتم که در آن برای خستگی و خمیدگی دوشم که ترجمانی از سلاخی مروت و شفقت زمانه است، دستان نوازشگر و تسکین‌دهنده‌ای وجود داشت و مرهمی بر زخم‌های پشتم بود. دردا و دریغا که مادرم از خودم دردمندتر است.

افسانه امام‌جمعه    ۴۰۲/۳/۱۸

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط