ازها

از زندگی
برگه‌های زیادی ورق خورده است.
شاید از نیمه هم خیلی بیشتر گذشته است.
کتاب زندگی‌ام را می‌گویم.
شاید کتاب قابل تامل و جذابی نبود.
اما چاپ شد.
مقدمه‌اش که دلچسب نبود.
مقدمه که می‌تواند اصلی‌ترین بخش هرکتابی باشد،
در کتاب زندگی من به دست مادری کم‌سواد نوشته شد.
مقدمه، کودکی‌ام بود، با دنیایی از ترس و دلهره و اضطراب.
همین مقدمه‌ی پر ایراد متن را هم زیر سوال برد.
متنی درهم و آشفته. متن همه دوران نوجوانی و جوانی و میانسالی‌ام بود.
هیچ‌کدام از بخش‌های کتاب چنگی به دل نمی‌زد.
ورق‌های کتاب کاهی و کدر بود. نوشته‌های آن خوانا نبود. بسیار بدخط و توی‌هم.
بعضی ورق‌ها خط‌خطی بودند. آنجا که ارزش خودم را نمی‌دانستم. به خودم بها نمی‌دادم.
می‌ترسیدم از اینکه دیگران درون مرا بخوانند. اضطرابی پنهانی در وجودم رخنه داشت.
بعضی ورق‌ها پاره بودند. آنجا که نتوانستم برای همسرم معشوقه‌ای تمام عیار باشم و برای
فرزندانم مادری آگاه. نتوانستم عشق بورزم و عشق دیگران را هم پس می‌ز‌دم.
بعضی ورق‌ها تا خورده بودند. آنجا که راهی برای خودِ گم شده‌ام نمی‌‌یافتم و قادر به دیدنِ از
دست رفتن‌ پایه‌های اساسی زندگی‌ام نبودم.
بعضی ورق‌ها کنده شده بود. آنجا که نفهمیدم چه کسی و چگونه دست در زندگی‌ام برد و
رشته‌های اصلی آن را از هم جدا کرد. آنجا که با سهل‌انگاری و خوش‌خیالی،کتاب را ورق
می‌زدم و متوجه نبودم بعضی ورق‌ها نیستند.
نمی‌دانم چطور و چگونه به یکباره به خود آمدم و یادم آمد باید از این کتاب نتیجه‌گیری کنم.
اما من چیزی برای عرضه نداشتم. چقدر سرسری گذشته بودم. بی‌آنکه مفهوم را دریافته باشم.
چه برمن گذشته بود جز روزهایی در خامی و بی‌اندیشگی.
چه اندوخته بودم جز حسرتی پر افسوس.
باید قبل از اینکه کتاب به اتمام برسد از نو شروع کنم.
این بار باید خالق این اثر خودم باشم. خودی آگاه و عاشق.
باید خوب بنویسم و اشتباهات را ویرایش کنم.
سخت است کتابی را که چاپ شده با تدوینی جدید چاپ مجدد کنی، اما باید سختی‌ها را به‌جان خرید.
فرصت‌ها محدودند.

افسانه امام‌جمعه   ۴۰۲/۲/۲۴

 

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط