کفش صورتی
چه روزهای خوبی بودند آن روزها.
خواهرم از مریضی سختی رنج میبرد. اما تهیه و تدارک مراسم عروسی پسرش او را به وجد آورده بود. کمتر به مریضیاش فکر میکرد. سخت در تکاپو بود. و ما هم با شادی او شاد بودیم.
با او برای خرید لباس رفتم. خیلی گشتیم اما آنچه مناسب حالمان باشد پیدا نکردیم.
هر دو تصمیم گرفتیم از خیر لباس آماده بگذریم و پارچه بخریم و به سلیقهی خودمان بدوزیم.
او پارچهای صورتی رنگ با گلهای زیبای برجسته خرید. من هم پارچهای زرشکی که با گلهای پولک دوزی شده از یک پارچه دیگر تزئین میشد.
به علت بُعد مسافت خیاطهایمان با هم فرق داشت.
به خاطر بیماری او، من بیشتر به منزل آنها میرفتم. سه هفته بعد لباسش آماده بود. یکبار که به دیدنش رفتم، لباسش را پوشید تا من ببینم. چقدر به تنش زیبا بود. آهی کشید و گفت:
ایکاش سالم بودم تا با تمام قدرتم شادی میکردم و میرقصیدم. وای عروسی پسرمه.
بعد خنده بلندی کرد و گفت: پاشو با هم برقصیم. همین کار را هم کردیم.
همان روز گفت: باید کفشی هم همرنگ لباسم بخرم. تو فردا با من میآیی؟
گفتم: نه من فردا نمیتونم بیام.
دو روز بعد زنگ زد و گفت: کفش بندی صورتی هم خریدم. یادم باشه نشونت بدم. تو هم
حتما” رنگ لباست یه کفش بخر.
قبل از عروسی کفشهایش را ندیدم. شب عروسی هم وقتی وارد باغ شدم توجهام فقط به
لباسش بود و به چهرهی رنگ پریدهاش. دلم برایش شور میزد. به او گفتم: خوبی؟
گفت: تمام درونم میلرزه، اما امشب باید بیخیال همه چیز باشم و سراغ میهمانها رفت.
آنقدر سرم بند بود که یادم رفت کفشهایش را ببینم. هرچه بود حتما” زیبا بود. سلیقهاش
حرف نداشت.
مراسم بخوبی تمام شد.آرزویش دیدن پسرش در لباس دامادی بود.
یکسال بعد از آن مراسم روحش آسمانی شد.
چند ماه بعد از مرگش، برادرم همراه همسرش، برای جمعآوری لباسهایش به منزل او
رفتند. من طاقت اینکار را نداشتم. به آنها گفتم لباس صورتی رنگ شب عروسی را
برایم بعنوان یادگاربفرستند. با دیدن آن لباس، که اکنون صاحبش زیر خروارها خاک
آرمیده بود، اشکها ریختم. آن لباس را بعنوان آخرین یادگار خواهرم به میله لباسهای درون کمد آویختم.
سه سال گذشت. تعطیلات عید با برادرم و همسرش در خانه پدرم جمع بودیم. همسر
برادرم مرا به گوشهای برد و کیسهای به دستم داد و گفت: این را هم کنار لباس خواهر مرحومت نگه دار. قبلا” فراموش کردم آن را بفرستم.
تنم لرزید. کیسه را باز کردم و در درون آن کفشهای صورتی رنگ زیبایی را دیدم.
کفشهایی که فرصت نشده بود آنها را به پایش ببینم.
سه سال گذشته بود. او نبود، اما کفشهایش حضور گرم او را تداعی میکرد.
نگاهشان کردم و اشکها ریختم. ایکاش آن شب آنها را به پایش دیده بودم.
مربوط به عید سال ۱۴۰۲
آخرین نظرات: