فروغ
بهترین دوست دوران کودکیام، از سنین ۸ تا ۱۱ سالگی، فروغ بود.دختری سبزهرو و نمکی. با موهایی اندکی فر که معمولا”کوتاه بود. چشمانی سیاه رنگ داشت. بینی سرگِردش خیلی او را دوست داشتنی میکرد. زبان جغرافیاییاش را هیچگاه از یاد نمیبرم. دیدن ترکها و قاچهای روی زبانش متعجبم میکرد.
پدرش پزشک بود و مادرش مهندس راه و ساختمان. هردو صبح که از خانه بیرون
میزدند تا پاسی از شب را کارمیکردند. برادر کوچکترش فرزاد نام داشت. خاله مسنی
داشت که با آنها زندگی میکرد. در اصل وظیفهاش مراقبت از فروغ و فرزاد بود.
خانههایمان روبهروی هم بود. فروغ اغلب برای فرار از تنهایی، بخصوص در روزهای
تابستان به خانه ما میآمد. چقدر با هم بازی میکردیم. خوش بودیم.
او همیشه دوست داشت پیش ما بماند، اما خالهاش بعد از یکی دوساعت میآمد و او را
میبرد. گاهگاهی هم من به خانه آنها میرفتم. هنوز پاسیوی کوچکی را که در کنار هال
منزلشان بود را بخوبی به یاد دارم. محل کوچکی به شکل یک ربع ازیک
دایره. شعاعش حدودا” یک و نیم متر بود. پاسیو با نردههای سنگی از هال جدا میشد.
مثل یک باغچه کوچکی بود که داخل آن گلهای بنفشه و رز میکاشتند. تمام اطراف
این باغچه کوچک با سنگهای ریز زرد وسبز تزئین میشد. چقدر خوب آنها را به یاد
دارم. از آن سنگها خیلی خوشم میآمد.
یک روز تابستانی فروغ قبل از ظهر به خانهمان آمد.ساعتی را با هم بازی کردیم. بعد
برای خوردن خوراکی به آشپزخانه رفتیم.در یخچال را باز کردم تا میوه بردارم.
یکدفعه چشمم به شیشه سس فلفل تند افتاد.فکری شیطانی از سرم گذشت. خودم هم
فکرنمیکردم چنین کاری ازمن سر بزند. فروغ زبانش جغرافیایی بود و نمیتوانست
تندی بخورد. شیشه سس را به او دادم و گفتم: بیا از این بخور.
گفت: چیه؟
گفتم: بخور تا بفهمی.
طفلک گوش کرد ومقداری از سس را روی زبانش ریخت. همان لحظه اول دچار
سوزش شدیدی شد. من ترسیدم. از کاری که کرده بودم هماندم پشیمان شدم. خیلی
سریع یک لیوان آب به او دادم. اما هنوز دهانش میسوخت. در عین سوزش زبانش
میخندید. دلم میسوخت. کار بدی کرده بودم. از من کینهای به دل نگرفت. و یک سیب
برداشت تا بخورد. من آن روز از دست خودم عصبانی بودم. خوشبختانه مامان طبقه بالا بود و نفهمید.
هنوز هم وقتی به یاد کارم میافتم ناراحت میشوم. شاید به همین خاطربود که بعد از
گذشت سالیان دراز ، حدود ۱۳ سال، وقتی او را در دانشگاه شهید بهشتی دیدم نتوانستم
جلو بروم. دوست داشتم آشنایی بدهم اما خجالت میکشیدم و رویم را برگرداندم. اما او حواسش به من نبود.
خیلی زود متوجه شدم که چه فرصت طلایی را از دست دادم. حرف زدن با او برایم
غنیمتی بود که بسیار ساده از آن گذشته بودم . سرم را برگرداندم. اما او رفته بود.
افسانه امامجمعه ۴۰۱/۱۱/۲۶
آخرین نظرات: