خیاط
سریدن قیچی بر روی پارچه دلش را شکست.
بندبند وجودش را پاره کرد.
رنگش پرید. سفیدِسفید شد.
حرکت نخ و سوزن بر تاروپودش جسمش را میآزرد. باز هم قیچی و باز هم برشی دیگر.
نخی که قلبش را میدوخت بیرحمانه چینَش میداد و محکم گرههایش را بر تنش میسائید.
پارچه دردش را فرو میداد و خاموش بغضش را نگه میداشت و صبورانه تحمل میکرد.
قامتی او را به تن کشید.
در برابر آئینه ایستاد.
پارچه شگفتانگیز و متهورانه بر خود نظر کرد. آیا خودش بود؟
چه زیبا بر تن عروس خوشاندام میرقصید.
چقدر خودش را و نخهای چسبیده بر تنش را دوست داشت.
پیش خود گفت: باید دستهای هنرمند خیاط را ببوسم.
او از من عشق آفرید.
افسانه امامجمعه ۴۰۱/۸/۱۷
آخرین نظرات: