داستانک(آسیاب بچرخ)

باز‌های کودکی(آسیاب بچرخ)
بازی آسیاب بچرخ کودکی‌مان چه شادی‌بخش بود و آموزنده. در کنار دوستانمان می‌ایستادیم و دستانشان را در دست می‌گرفتیم. چه لذتی داشت وقتی در کنار هم می‌ایستادیم و جمع‌مان جمع بود. حالا یکی بلند می‌گفت: آسیاب بچرخ و ما جواب می‌دادیم: می‌چرخم
دوباره می‌گفت: آسیاب بشین و ما با هم با شادی می‌گفتیم: می‌شینم و می‌نشستیم. و باز دوباره آن یکی می‌گفت: آسیاب پاشو و ما می‌گفتیم: پا نمی‌شم و حالا او قسم می‌داد و ما روی نظر خود پافشاری می‌کردیم.
+ جون خاله‌جون
_ پا نمی‌شم
+ جون عمو جون‌
_ پا نمی‌شم
+ جون قفل چمدون
_ پا نمی‌شم
و آنقدر می‌گفت و ما بر سر حرف خود بودیم تا بالاخره او چاره‌ای می‌اندیشید و قسمی می‌داد که ما دیگر نمی‌توانستیم حرفی بزنیم. وقتی به اسم خدا می‌رسید ما می‌دانستیم که در برابر خدایمان باید خاشع و خاضع بود و تنها اوست که باید خودمان را به او بسپاریم و اوست که دستان سبزش نوازشگر وجودمان خواهد بود.
+ جون خدا جون
_ پا می‌شم
و ما بلند می‌شدیم و با حرف او که می‌گفت: آسیاب بچرخ می‌چرخیدیم و او می‌گفت:
آسیاب تندترش کن و ما تندتر و تندتر می‌چرخیدیم.
ما می‌آموختیم که دست در دست هم، با آگاهی رفاقت‌هایمان را قدر بدانیم.
ما یاد می‌گرفتیم که زمین مثل آسیاب ما گرد است و از هرکجا شروع کنیم در خط پایان هم به خود می‌رسیم. ایکاش این به خود رسیدن با یک انقلاب درونی و یک جهش و آگاهی عمیق فکری باشد.

افسانه امام‌جمعه  ۴۰۲/۴/۲۲

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط