صبحگاه
نمیدانم پرنده،صبح را بیدار میکند یا صبح پرنده را. اما میدانم روز با پرندهی صبح میآغازد. نور میپاشد، سپاس میگوید و مرا بیدار میکند.
روز ساده میآید و شادی برایم به ارمغان میآورد. خواب با من میانه خوبی ندارد. پس بوسه بر لبان صبح میزنم و با طنینی آرام سلامش میکنم. صبح برایم پیامبری جادویی است که با او و با هم آغوشی در چشمان خدا در آرامشی ناب خلاصه میشوم. قرار هر روزهام با کوچهها و پارک محله سرجایش است. قرارم با گلها و سبزهها.
من با صبح بر روی سنگفرش پیادهروها و چمنهای پارک قدم میزنم و قرارم را با گنجشکها،کلاغها و کبوترها فراموش نمیکنم. من میروم و بیفرهنگی همنوعانم هم به دنبال من روانند. زبالههایی پخششده در هرسو به چشم میخورد. خوراکی لذیذ برای پرندگان و شکرانه آنها از حماقت و بی مسئولیتی انسانها. این همه تهسیگار و پوست شکلات و بیسکوئیت و کیک، سادهترین شکل فرهنگ شعارزده و پرمدعایی است که عمل به دنبالش نیست. کاش میشد همه این نادانیهای بشر را نادیده گرفت.
گوشهای از پارک دسته بزرگی از کبوترها از سر و کول هم بالا میروند تا دانههایی را که دستی نیکوکار برایشان پاشیده برچینند. همه آنها با دیدنم به یکباره به هوا میپرند. چه صحنه زیبایی. شکوه بال زدنشان دیدنیست و صدای پرهایشان در هجوم به سمت آسمان شنیدنی.
به درختان نگاه میکنم که پاک و بیصدا نگاهی تاسفبار به زمین اطرافشان دارند. شاید برای همین است که در گرمای تابستان دچار برگریزان شدهاند. گویا آنها هم نمیتوانند حقارت و آسیب زمین را طاقت بیاورند.
نگاهی به چهره افراد اطرافم میکنم. هرکس در اندیشه خود. بدون آثاری از شادی و نشاط در رخسارهشان. آنها میدانند که رفتن تقدیر پاهایشان است. میدانند حرکت آغازی برای روزی پربار است و سکون مرگ انسان را بههمراه دارد. پس میروند تا فردایشان را در جاده سلامتی قدم بزنند. چه ساده بخشی از هرکدامشان در وجودم به یادگار میماند.
وقت قرار امروزم هم به پایان میرسد. چمنها هنوز آرامند و پرندگان شورشان بیشتر از قبل. همه لحظات امروز هم مثل روزهای گذشته در ذهنم خاطره میشود. نسیم صبحگاهی و خندههای طبیعت بیخ گوشم جا میماند و من کلید را در قفل میچرخانم تا وارد خانه شوم.
افسانه امامجمعه ۴۰۲/۶/۱۲
آخرین نظرات: