تجربه زیرِزمینی
برای انجام کاری اداری از خانه بیرون زدم. بهترین انتخاب برای رسیدن به مقصدم میدان هفتِتیر، متروست. ارابههای آهنینی که آدمهای زیادی زندگی روزانهشان را با آن شروع میکنند.
از پلههای مترو پایین میروم تا وارد راهروهای کوتاه و بلند زیرِزمین شوم. پایین و باز هم پایینتر. اولین ایستگاه است و بهنسبت، حجم مسافران کمتر از سایر ایستگاههاست. در اینجا زندگی جور دیگری در جریان است. اگر فارغ از رسیدن و دویدن و رفتن و بسته شدن در واگن نباشی میتوانی بنشینی و ساعتها نظارهگر آدمهایی باشی که روزشان را از اینجا شروع میکنند و با اینجا به پایان میرسانند. سوار میشوم. خوشبختانه برای نشستن جای کافی هست. چند نفر روبهرویم و چند نفر کنارم مینشینند. چند نفری هم روی صندلیهای دورتر. صدای بوق بسته شدن در واگن بلند میشود. درها بسته میشود و قطار حرکت میکند. بهترین فرصت برای نوشتن زمانبندی کارهای پیشرویم است. قبل از درآوردن قلم و کاغذ، لحظهای چشمانم را میبندم تا مروری کلی به برنامههایم داشته باشم شاید حدود ۲۰ ثانیه. وقتی چشم باز میکنم هر چهار نفری که روبهرویم نشستهاند و سه نفری که در کنارم هستند و آن چند نفری که روی صندلیهای دورترند موبایل به دست و سرها پایین در حال رصد فضای مجازی هستند. آنهایی که در دید من هستند همه در حال دیدن کلیپهای اینستاگرامند. مسلماً آن دیگریها هم در حال گردش در اینستاگرام هستند که اینقدر محو تماشای صفحههای تلفنشان شدهاند. به ایستگاه دوم میرسیم. همه برای زودتر رسیدن به صندلیهای خالی هجوم میآورند. واگن نسبتا پر میشود. صدای بوق در بلند میشود. باز قطار میرود. قلمم در دستم بود که بنویسم. چشمانم پرسهای سریع به اطراف میاندازد. این بار دیدن آن همه آدم موبایل به دستِ ایستاده و نشسته متعجبم میکند. سرها پایین و دستها بر روی صفحه موبایل بالا و پایین میرود. چند خطی از کارهایم را که مینویسم به ایستگاه بعد میرسیم. حالا دیگر برای زودتر سوار شدن و شاید صندلی خالی گیر آوردن و پشت در واگن نماندن باید شخصیتت را در جیبت بگذاری تا راحتتر سوار شوی. شلوغ شده است. اینجا دیگر نمایشگاهی بود از فروش انواع اجناس و موبایلهایی که در دستان هر مسافر میدرخشید. همه با فضای مجازی سرگرم بودند. عدهای هم مشغول خرید. لحظهای به فکر فرو میروم. چه میشودمان؟
چرا باید اینگونه وقتها کشته شود؟ کاش زنگها به صدا درآید و هشداری صادر شود. حتی در دست یک مسافر هم کتاب نمیبینی. تا چشم کار میکند در این دالان دراز در حال خزیدن موبایل دیده میشود. ایستگاه به ایستگاه که میگذرد انبوه جمعیتی که سوار و پیاده میشود تنها با یک چیز ارتباط خوبی دارد و آن هم همراهان مجازیست. صدای فرار ثانیهها گوش را میخراشد اما کسی در این همهمه نابالغِ ذهن، صدای فرو ریختن روز را نمیشنود. همهمان دقایق را تلوتلوخوران بهدست خنجر زمان دادهایم و بیاعتنا به مرگ لحظهها با انبوهی از بیاندیشگی به دنبال کامرانی در فضای پهناور و دلانگیز مجازی هستیم. در یک ایستگاه دو دختر معصوم حدوداً ۱۰ ساله با جعبههای آدامس وارد میشوند. آنها دیگر چرا؟ مگر زمان درس و مدرسه نیست؟ خاطره روزهای بازیهای کودکیشان چه میشود؟
اینها حقیقتهای عینی زندگی امروزی هستند که عصارهای از ملال و اندوه را بر ما تزریق میکنند تا درد بیمعناییمان اندکی آرام گیرد و با خوراندن داروی تلخ گمگشتگی خود را تقدیم اسارت مجازی کنیم. به ایستگاه هفتِ تیر میرسم. اما زخمی که از هفتتیرِ ناآگاهی مردمان بر قلبم نشسته بود تیر میکشد.
تا لحظاتی دیگر وقت قرار ۶۳ با من بنویس است. باید جای آرامی را پیدا کنم تا با نوشتنِ این بار گران و تلخ مشاهداتم، خودم را سبک کنم.
افسانه امامجمعه ۴۰۲/۷/۱۶
آخرین نظرات: