جسم و روح
برای خرید رفته بودم. مایحتاج روزانه. پنیر، خرما، لوبیا، گلاب، میوه و سبزی… . آنچه به درد شکم میخورد.
همه تلاشها برای سیر کردن این غول بیشاخ ودم است. یک سیری فیزیکی. همه چیز را خریدم. کسر شکممان نگذاشتم. با خود فکر کردم شاید برای دوهفتهای قفسهها پرو پیمان بماند. با همه خوراکیهای چرب و رنگینی که آب دهانمان را جاری میکند.
اما آیا فقط خوراکی جسمانی ارضایم میکند؟ مسلما” نه.
اما چرا در سبد خریدم هیچ خوراکی معنوی جا نداده بودم؟ ذهنم پقِ ملیح خندهاش بلند شد: حالا تا خوراک روحی. با خود گفتم: کتاب خوب است. اما هنوز دو سه کتاب نخوانده دارم. باز ذهنم با زیرکی گفت: خوب همانها کافیست. اما من غیر از کتاب میتوانستم برای روحم مهربانی بخرم و وجودم را با آن لطافت بخشم. میتوانستم اندکی صداقت بخرم تا در اینگونه موارد با خودم روراستتر باشم. راستی عشق هم خوب است. از کجا میتوانم بخرم تا با آن طبع درونم را گرم کنم؟
آیا نمیتوانستم در کنار این خریدها بخشش را اضافه کنم؟ شاید آنجا که دخترک فالفروش فالی را به طرفم دراز کرد.
همه خریدها سرجای خود قرار گرفت. اما دل من هنوزدر بیتابی خودش سیر میکرد. میوهها و سبزیها شسته شد، اما زنگار فکرم را هنوز نشسته بودم. ناهار در حال پخت بود، اما اندیشههای درونی من هنوز بوی خامی میداد. بوی غذا در هوا شناور بود ولی سستی و وسوسههای تنبلی از یک پرش روحی در رگهای من رسوب کردهبود. طعم غذا خوب بود اما طعم واقعیت را نچشیدم. با آغاز خوردن زندگی در جسم جاری میشود، اما روح هنوز عطش دارد. او منتظر خرید مایحتاجش است.
افسانه امامجمعه ۴۰۲/۷/۲۹
آخرین نظرات: