عشق از زبان دیگری
عجله داشتم. هنگام عبور از خیابان ماشینی ندیدم. با شتاب در حال عبور بودم که ناگهان صدای جیغ ترمز ماشین را شنیدم. ماشین جلوی پایم ایستاد و من مات ماندم. چقدر به موقع توقف کرد. در غیر اینصورت باید پخش زمین میشدم. او پیاده شد و نگاه ما به هم افتاد. من نگاهم را قاپیدم. خدا را شکر کرد. همانطور که سرم زیر بود گفتم: ببخشید و سریع به آن طرف خیابان رفتم. از هر برخوردی رهیدم.
او به دنبال من میآمد اما من به دلیل عجله نمیفهمیدم. فردای آن روز وقتی از دانشکده بیرون آمدم آن طرف خیابان دیدمش. چشمم به او که افتاد سرم را برگرداندم. از همان سمت ادامه دادم. چیزی نگذشت که او را در کنارم یافتم. با سلام شروع کرد. چیزی نگفتم. نگاهم زمین را میکاوید. گفت: بابت دیروز مرا ببخشید. گفتم: من اشتباه خودم را میپذیرم. به سرعتِ قدمهایم افزودم. او هم تند آمد. با سادگی گفت: میتونم با شما حرف بزنم؟ ایستادم وگفتم: چه حرفی؟ در همان نگاه دلم لرزید. برازندگیاش را ستودم. دستپاچه گفت: بیشتر هم را بشناسیم. گفتم: بابت؟ خیلی آرام و موقر گفت: ازدواج. نگاهم را چرخاندم. اما خودم را نباختم. لبخندی زدم و گفتم : چه زود! با دستپاچگی گفت: ببخشید منظورم این است که آشنایی ما در این رابطه باشد. مقاومت نکردم. باید این تجربه را میآزمودم. آن روز و روزهای بعد زیاد حرف زدیم. با صداقت میزیست. سادهدلی و بیپیرایگی در ذاتش میدرخشید. صمیمیتش را میپسندیدم. این اولین تجربهام بود. من تا آن روز با کسی نبودم. بعد از این دیدارها بیشتراو را میشناختم. دلم برایش میتپید. بعد از مدتی به خانوادهام گفتم. باید او را میدیدند. او به همراه خانوادهاش به منزلمان آمدند. همه همدیگر را پذیرفتند. سعید ماموریت داشت. باید یک ماه میرفت. قرار خانوادهها ماند برای بعد از ماموریتِ او. دلم میهراسید. آیا طاقت جدایی را داشتیم؟ سعید رفت. برای همیشه. پروازش به سرانجام نرسید. از مرگش آهیختم. از بندبند وجودش عشق میتراوید. از نگاههای گرمش میآسودم. اما چه زود کوچید. کاش نمییافتمش. کاش نمیگزیدمش. روزها گریستم. بعد از ماهها صدایش در گوشم آهنگ زیبایی مینواخت. در لاک خود خزیدم. در نبودنش سوگیدم. اما عاقبت باید میپذیرفتم. باید خودم را میجستم. باید با رویشی جدید میشکفتم. زندگی گندیدن نبود. گواریدن بود. پلاسیدن نبود. رُستن بود. سعید را در یادم نگاشتم. اما سجادهی جدیدی گستردم تا خودم را بخوانم. شاید این مسیری بود تا خدا را بستایم، که این دلدادگی آنقدر نجوشید که خودم را در فراقش وانهم. حالا پس از ۱۱ سال از آن ماجرا، آن افکار تلخ را گساردم و به روزهای خوش زندگی با داوود پناهیدم.
افسانه امامجمعه ۴۰۲/۱۱/۱۲
آخرین نظرات: