یادداشت‌هایی به سبک نثر قدیم

 

یادداشت‌های طلایی

مادربزرگ هم که به دیار باقی شتافت خانه را برای فروش گذاشتند. یک روز که به اتفاق مادر، برای جمع آوری وسایل به آنجا رفتیم درون صندوقی کوچک دفتری بسیار کهنه دیدم که همه ورق‌هایش کنده و پاره بود. از میان آن صفحات زرد پوسیده دو ورق کمی قابل خواندن بود آنها را با احتیاط برداشتم. دست‌خط پدربزرگ بود.
چنین نوشته شده بود:
روزنامه نهم رجب ۱۳۵۶ قمری
صبح علی‌الطلوع به وقت خروس‌خان پا شدم. خارش شدیدی در روی دستانم عارض شده بود که مجال نمی‌داد. ناسور تاول شکلی روی یک‌دست سبب خوف می‌شد. دست نماز گرفتم. نماز خواندم. دعا زیاد خواندم. آفتاب که بالا آمد به عطاری آمیرزا مراد رفتم. از او ضماد برای خارش خواستم. ضماد را که آورد روی دستش جریحه‌ی سخت و سرخی دیدم. ورم کرده بود. آمیرزا مراد گفت: اگر خواسته باشی گرد ضد‌خارش هم دارم. نگاهی به جراحتش کردم و پیش خود گفتم:
کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی.
———–‐-‐—–‐———————-
روزنامه بیستم شوال ۱۳۵۷ قمری
برای بادکش و حجمت کردن، کرکره دکان را پایین آوردم و به دکان کربلایی‌حسن، آقازاده‌ی فخرالتاج از همسادگان والده رفتم تا خون کثیف و امراض باطنی را دفع کند. شکاف‌های خرد با استره (تیغ) به تنم داد. خون سیاه کثیف را درون شیشه‌ای ریخت. محل جریحه را با متقال سفید پوشاند. چسب زد. احساس آسودگی عیان بود. پنداری همه کسالت‌ها را از ضمیر برآرند. بادکش آب روی آتش را می‌مانَد. به سمت منزل رفتم. به اندرونی که رسیدم عیال پریشان بود. جویای حال شدم. عرض کرد مرتضی ناخوش احوال است. از صبح کسالت دارد. بدنش داغ است و قی می‌کند.
همه کسالت‌ها که به‌واسطه بادکش و حجمت بیرون جسته بود با این خبر از نو سر برآورد.
او را به مریض‌خانه بردم. حکیم وارسی کرد. دو سوزن (آمپول) داد. وداع کردیم. آمدیم بیرون. به دواخانه رفتیم. یکی از سوزن‌ها را پیش مشتی‌اکبر زدیم و برگشتیم. عیال کمی جوشانده عناب به او خوراند. الحمدلله تا غروب داغی تن فروکش کرد.
———————————————-
روزنامه هفتم ذیقعده ۱۳۵۸ قمری
کرکره دکان را در بازار چهارسوق تازه بالا داده بودم. آب و جارویی کردم. به گوشه‌ای نشستم. حافظ را باز کردم که صدای نهیب از ته شبستان بازار بلند شد. از سمت حجره کبلایی رضی بود.
در دکان را چفت کردم و به سمت حجره او رفتم . چند مغازه آن دست‌تر بود. من را که دید دست بر روی دست زد و گفت:
حاجی از شر این پسر ناخلف می‌نالم. نه به مکتب می‌رود و نه به فکر کسب نان و روزی است. سر به هوایی مرامش شده. من آفتاب لب بومم. هرچه اندرزش می‌دهم چاره نمی‌شود. در تربیت او تقصیر نکردم. دردسر به جان ما گذاشته. به او می‌گویم:

دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز

گوش نمی‌گیرد هیچ پند. پیرمرد زبان بسته دهانش داغ بسته بود.

به طاقتم با او هم‌صحبتی کردم و در آخر به او گفتم:
در جهان غصه کوتاهی دیوار مخور
حسرت کاخ رفیق و زر بسیار مخور
گردش چرخ نگردد به مراد دل کس
غم بی مهری آن مردم بی‌عار مخور

افسانه امام‌جمعه   ۴۰۲/۱۲/۴

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط