بیست و یکم فروردین
مجلس ختم یکی از اقوام بود ساعت مناسبی نبود از ۱۲ تا ۱۳:۳۰
قبل از هر چیز به فکر این بودم که به اولین جلسهی یک لقمه لغت نمیرسم.
بعد از دقایقی اسنپ گیر آوردم و خودم را به محل رساندم.
مرحوم مرد بسیار مهربان و فرهیختهای بود. مجلس بسیار شلوغی بود. مجلسی که به دور از روضهخوانیهای مرسوم طبق رسوم جدید یک نفر همراه با نینوازی مدیحه سرایی میکرد که همان هم خوب اشک ملت را درآورد.
اما از آن پامنبریها و داستانهای طفلان مسلم خبری نبود.
بهترین قسمت این مجلس این بود که بالاخره نوبتی هم به اهل عزا داده شد. آن هم دختر مرحوم، که چند دقیقهای در وصف پدر عرض ارادت کند.
همان چند دقیقه بهتر از ساعتها بیان واقعهی کربلا روح جماعت را جان بخشید.
در بازگشت به یاد این جمله که در جایی خوانده بودم افتادم:
“هرچه داری بهپای زندگی بریز تا مرگ نتواند چیزی با خود ببرد.”
به خانه که رسیدم به سمت موبایل و شنیدن کلاس ضبط شده یک لقمه لغت رفتم.
پیام امروز استاد در این کلاس کوتاه “یکساعت برای مدیریت عمرم” با آزادنویسی بود.
این نکته مهم هم عنوان شد که: وقتی متنی میخوانیم حواسمان باشد نویسنده چطور مضمون را صورتبندی کرده است.
افسانه امامجمعه دوشنبه۴۰۳/۱/۲۱
آخرین نظرات: