خیلی دیر کردهبودم. خیلی دیر!
چای سرد شدهبود
کلوچهها خشک شده و از دهان افتادهبودند.
فصل آلوچه تمام شدهبود
دیر کردهبودم. خیلی دیر…
همه چیز مزهاش را از دست دادهبود
منتظر ماندهبودم تا به همه چیز برسم
اما دیر شدهبود.
خبر نداشتم که عشق منتظر آدمها نمیماند.
این را امروز از نوشتههای خانم گلی ترقی خواندم . چقدر به دلم نشست. احساس میکنم من هم مدتهاست که دیر کردهام. میدانم تاخیرم غیرقابل جبران است و دیگر حسرت هیچ سودی ندارد.
کاش بتوانم از این به بعد سر وقت حاضر باشم و منتظر هیچچیز و هیچکس نباشم. دقیقا مثل عشق.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۲/۲۰
آخرین نظرات: