بیخیالی را بیخیال
در حین خوردن صبحانه، درحالیکه به بیماری مادرم فکر میکردم با صدای محکم مجری سرخوش و مثبتاندیش رادیو به خودم آمدم که میگفت:
برای دل خودتون زندگی کنید. خوشحالیتان را به کسی یا چیزی وابسته نکنید. تا میتوانید شاد باشید که گاهی بیخیالی بهترین کارست.
نمیدانم چرا خام این مجری شدم. هیچوقت اینقدر دهنبین نبودم. اما آن لحظه تصمیم گرفتم یک جشن بیخیالی بگیرم و فقط خودم میهمان خودم باشم. عجیب این بود که خیلی زود رام فکر خودم شدم.
لباسهایم را پوشیدم تا برای اجرای تصمیمم به خرید بروم. بیخیال همه کارهایی که دارم. اولش خوب شروع شد.
به مرکز خرید نزدیک خانه رفتم. مغازهها را نگاه میکردم. به دنبال هدیهای برای خودم بودم. اما هنوز یکساعت هم نگذشته بود که دلم بدجور به شور درآمد. یادم آمد که تمرینهای کارگاه تمرین نوشتن را انجام ندادم. وویسهای کلاس راهنمای درون را گوش نکردهام. کتابی که از یکی از دوستان گرفتهبودم و باید تا دو روز دیگر برمیگردانم نخوانده مانده بود. اینها در حالی بود که فقط سه روز برای رسیدگی به حال مادر بیمارم رفتهبودم و از همه چیز عقب افتادم.
همین فکرها کافی بود تا زود جُل و پلاس بیخیالی را جمع کنم و شتابان راهی خانه شوم. فقط برای اینکه پیش خودم خیط نشوم یک بلوز نارنجی با گلهای سبز و سفید بر روی آستینهایش خریدم و عطای این شادی را به لقایش بخشیدم.
به خانه رسیدم. حالا مانده بودم اول به سراغ نوشتههایم بروم و باز بیخیال آن آشپزخانهای بشوم که در اثر سه روز غیبت خر با بارش در آن گم میشد یا از حمالیدن در آشپزخانه شروع کنم. بهتر دیدم دفتر و مدادم را بیاورم و در آشپزخانه همراه با بقیه کارها نوشتن را هم بیاغازم.( این فعل خوبیست که از کلاس حرکت کلمات یاد گرفتم). البته نوشتههایم باید در قالب ۳ جملهایهای آقای استاد باشد. فکر میکردم حالا بهترین وقت برای نوشتن دههاتا از این سهجملههاست. شاید بعد بتوانم از سرهم کردن آنها یک متن بهدردبخور درآورم.
سراغ قابلمهای رفتم تا از درست کردن ناهار شروع کنم. بیاختیار بهیاد کلاس وقت نویسنده افتادم. یکی از درسهای استاد، جانبخشی به اشیا بود. در حال خرد کردن پیازها فکر کردم رفتن توی جلد قابلمه بد نیست.
تا پیازها سرخ شود چند جمله از زبان قابلمه نوشتم:
اسمم تفلونو زورآساناست.( نمیدانم این اسم را از کجا آوردم.) از راستهی قابلمهها و ردهی تفلونها. تا وقتی من در دستانتان هستم باید مراقب باشید کفگیرتان به ته دیگ نخورد و گرنه قابلمهچلفتی خواهم شد. من و سایر قابلمههای درون کابینت همگی جان در یک قالبیم، نه از آنها که برایمان حرف درآورند و بگویند: دیگ به دیگ میگه روت سیاه. شکرخدا زیر هیچ قابلمهای هم نیم قابلمهای نیست.
خورش را که بار گذاشتم احساس کردم نمیتوانم به اینصورت روی نوشتن متمرکز باشم. بنابراین از خیر وقایع قابلمهای هم گذشتم.
سعی کردم زودتر سروسامانی به خانه و آشپزخانه بدهم و بعد با تمرکز سراغ نوشتههای عقبافتادهام بروم.
سه جمله زیر را نوشتم وسراغ نظافت رفتم:
۱- با برنامهریزی صحیح در زمان خود صرفهجویی کن.
۲- وقتی سپاسگزار آنچه که هست باشی آن زمان واقعا” زندگی میکنی.
۳- خودت باش و همیشه بهترین کاری را که میتوانی انجام بده.
“یادم میماند که برنامهریزی و اولویت دادن به اهداف همیشه مقدمه انجام کارهایم باشد”.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۲/۲۳
آخرین نظرات: