سلام رفیق
امید که خوب باشی.
اینجا همه چیز خوب است، جز اینکه گاهگاهی آسمان سفت و سخت به تخت مینشیند.
گاه عقربهها به خواب میروند.
و گاه روزها بیهیچ هیجانی روی دستم میمانند. نمیدانم عیب از من است یا از بیانگیزگی ایام.
من زیادی پرشورم یا روزها زیادی بیطعم.
از همان ساعتی که روز از پشت پنجره به درون اتاق میریزد ساکت و آرام یکجا مینشیند و لحظات را با نقشی ساده به هم میبافد.
من اما طرح مارپیچ، بتهجقه، راه راه و گلبرجسته را هم میپسندم.
چقدر با لباسهای ساده خودم را سرگرم کنم. من رنگهای جیغ و شاد را هم دوست دارم.
همیشه که نمیتوان گفت از من گذشته.
از صبحگاهانی که رنگ به چهره ندارند خوشم نمیآید. دوست دارم صورت روز را با سرخابی خوشرنگ بَشّاش کنم و چشمانش را با خطچشمی غلیظ دیدنیتر.
شکفتن گل را بیشتر از در غنچه ماندنش دوست دارم.
من عاشق پردهای هستم که با دستهای توریاش با اندک بادی در هوا میرقصد و گلهای برجسته خود را به رخ میکشد.
روز، گاهی هم باید عرق کند و از گرمای تنش حرارتی به لحظه ببخشد تا نوری پر تلالو در ذهن طلوع کند و زمان را به تپشی دوست داشتنی وادارد.
تا نظر تو چه باشد.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۳/۶
آخرین نظرات: