خاطره( ۱۰)

کله‌خوری

مرا برای صبحانه دعوت کرده بود. سراغم آمد. وقتی سوار ماشینش شدم گفت: می‌خوام امروز یه صبحونه مَشتی بخوریم.
گفتم: بخوریم.
گفت: یه کله‌پزی می‌شناسم که کله‌هاش حرف نداره.
چشمم چهار تا شد. کلّه؟
وای من از این مَشتی‌ها نمی‌خورم. اما چطور باید بهش می‌گفتم.
حرفی نزدم و او ادامه داد: خوردن کله با جمع خیلی خوبه. حالا ما که سه نفریم ولی اگه بیشتر بودیم بهتر حال می‌کردیم.
حتی از صحبت کردن در مورد این موضوع هم کله‌ام سوت می‌کشید. برای همین گفتم: سمیرا چطور میاد؟
گفت: من آدرس رو بهش دادم. البته آدرس محل رو دادم. می‌خواستم سورپرایزش کنم. نگفتم می‌ریم کله‌پزی. اونم خیلی کله‌پاچه دوست داره. فکر می‌کنه می‌خوایم بریم کیک و قهوه بخوریم و خندید. باز خودش ادامه داد: اینقدر از این سوسول بازیا بدم می‌یاد. آدم برای کیک و قهوه بیاد بیرون؟ خوب اینو که تو هر دکه‌ای هم میشه پیدا کرد. اصلاً بشین تو خونَت و کیک بخور.
داشتم پیش خودم فکر می‌کردم که چطور می‌تونم بهش بگم من از کله‌پاچه خوشم نمیاد. برای همین گفتم: کله‌پاچه مال قدیما بود که گوسفند ارزون بود. حالا باید به همین کیک و چای و قهوه بچسبیم.
گفت: نه بابا ول کن این حرفا رو. کله‌پاچه قدیم و جدید نداره. همیشه تو بورسه.
دلم نمی‌خواست این همه شوق و ذوقش رو کور کنم. این همه آب‌دهنِ راه افتاده رو نمی‌تونستم با فاش کردن اینکه من کله‌خور نیستم خشک کنم.
با خودم دو دوتا چهارتایی کردم: تا حالا که کسی از خوردن کله‌پاچه نمرده پس منم نمی‌میرم. درسته دوست ندارم اما واقعاً نمی‌تونم تو ذوق این دو نفری که این همه کشته مرده‌ی اون کله‌ی صاب مرده هستن بزنم. نباید ضد حال باشم. باید هم پاشون بشم.
همونطور که زهره‌جان در وصف کله‌خوری می‌گفت و کله‌ی مرا با حرف زدن می‌خورد به محل مورد نظر رسیدیم. من بدون اینکه به روی خود بیاورم مثل بره‌ای مطیع و سر به زیر به دنبالش وارد طباخی آقا نعمت شدم.
از بوی شناور در هوا، حال و هوایم دگرگون شد. اما به خودم قول داده بودم که دل به دل همراهان دهم. کله‌ام را زیر انداختم و نشستم.
پس از چند دقیقه کله عریان، با هیبتی درهم‌رفته و مغموم میز را مزین نمود و آب از لب و لوچه‌ی دوستان راه افتاد.
من اما گویی به گوشه‌ای از خودم پرتاب شده باشم احساس جاتنگی در وجودم می‌کردم. نمی‌دانم چرا حس کردم کله خودم آن وسط است. نگاهی کردم. دوستانم آنقدر در ذوق‌زدگی‌شان غرق بودند که متوجه من نبودند. فرصت مناسبی بود. باید با خودم کنار می‌آمدم. به‌هم‌زدن خوشگذرانی آنان کار من نبود. قدرت نه گفتن نداشتم. نه پاچه‌خواری بلد بودم و نه آنقدر پاچه‌پاره بودم که به جان آن حیوان بیچاره بیفتم، اما دوستان عزیزم که گویی شیشلیک می‌خوردند مرحمت فرمودند و مقداری از هر قسمت کله را برایم گذاشتند و من با دستپاچگی شروع به خوردن کردم.
با اولین لقمه طعم این واقعیت را چشیدم که:
“لذتی که از با لذت خوردن رفقا نصیبم شد از هر چیز دیگر برایم لذت‌بخش‌تر بود”.

افسانه امام‌جمعه   ۴۰۳/۳/۵

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط