راز عکسها
بعد از نوشتن یادداشت روزانه به سراغ کتاب ندای درون رفتم. مربوط به معرفی استاد در دورهی دونفرهست. گوشیام زنگ خورد. جواب دادم. خانم رضوانی بود که برای خداحافظی تماس گرفتهبود. برای ۳ ماه عازم امریکاست. برای دیدن پسرش. خداحافظی که کردم، دستم به سمت گالری گوشی رفت.
به عکسها نگاه میکنم. برای هفته پیش است.
روزهایی که با دوستان قدیمی به سفر رفته بودم. دیدن عکسها از خود سفر جذابتر است.
در طول سفر در دل ماجرا بودیم و سرگرم. مشغول بودیم و حواس پرت. به گذر لحظهها بی توجه بودیم.
عکسها زرنگی کردهاند و همه لحظات را خاطره.
با دیدن هر عکس به عقب برمیگردم و یاد آن لحظه، خندهای بر لبم مینشاند.
فیلم و عکسی که با دوستان سوار قایق شدیم و به دل دریا زدیم را نگاه میکنم. دریا را بارها و بارها دیده بودم. قایق سواری بار اولم نبود، اما در کنار دوستان مزهاش فرق داشت. به شوری آب دریا، شور و هیجان داشت و به گرمی رنگ آبی دریا گرمابخش بود. ترس چهرهی یکی، خندههای دوتای دیگر و شوق آن یکی. هرکدامشان یک جور خاصی به دلم مینشیند. قدم زدن در ساحل دریا تجربهای تکراری بود. اما شوخی با دوستان دوران نوجوانی، در لابلای شنهای ساحل و موجهایی که با دستان کفآلودشان خیسمان میکردند طعم جدیدی برای مذاقم بود.
عکسها را بارها و بارها میبینم.
فقط نمیبینمشان. احساسشان میکنم.
همه را دوباره زندگی میکنم. درون هر عکس دنیایی است که هر روز میتوانم در آن قدم بزنم و مرورشان کنم.
هرچند کادر دوربین کوچک بوده اما دنیایی از زیبایی و عشق را در خود گنجانده است.
صحنه هایی را تازه میبینم.
به عکسی که همهمان در آن میوه میخوریم و میخندیم خیره میشوم. به راستی آن لحظه کجا بودم؟
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۳/۱۷
آخرین نظرات: