وقایع کلاغیه*
امروز هم مثل هر روز ساعت ۶ صبح به پیادهروی رفتم. در حال بازگشت از پیادهروی به سمت خانه، صدای چند کلاغ توجهم را جلبید.
به طرفشان رفتم. حتماً بر سر خوراکی مشترکی با هم میبحثیدند. با نزدیک شدن من دو تایشان فرار را برقرار ترجیحیدند. اما یکی از آنها ماند و هنوز میقارید. جلوتر رفتم. کلاغی روی زمین افتاده و پاهایش هوا بود. آن یکی که نمیدانم دوستش بود یا دشمنش، همچنان در اطراف او میپلکید و گاهی نوکی هم نثارش میکرد و میقارید.
کلاغ درمانده گاهی میجنبید و صدایی میداد و کلاغ همراه هنوز میتلاشید.
نفهمیدم برای چه؟ آیا واقعاً قصد کمک داشت یا قبر نالهای را نبش میکرد و کینهها را بیرون میریخت. نمیدانم ساز و سورنایش برای نوازش و در آغوش گرفتن بود یا برای رسوا کردن. هرچند من شنیدهام که کلاغها در کمک به همجنسشان از هیچ چیز دریغ نمیکنند.
هرچه بود کلاغ پا در هوا را تنها نمیگذاشت. شاید کلاغ این قصه، غصهخوان رفیق دردمندش شده بود و یا قصد داشت تا راهخانه را به او نشان دهد. لابد نمیخواست جملهی “کلاغه به خونش نرسید” تحقق عینی پیدا کند.
به هر حال آنقدر قارید تا کلاغ درمانده پرشی کرد و کمی جلوتر روی پا نشست. حالا کمی از قاریدن دست برداشت. حتما” به مقصودش رسیده بود.
دیر بود. باید میرفتم. آنها را به حال خود گذاشتم.
و اینگونه پایان فیلم وقایع کلاغیه باز ماند.😉
*عنوان کتابی از کلم مارتینی میباشد.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۳/۱۹
آخرین نظرات: