خاطره

خاطره ۱۱

مادربزرگ هم که به دیار باقی شتافت خانه را برای فروش گذاشتند. یک روز که به اتفاق مادر برای جمع آوری وسایل به آنجا رفتیم درون صندوقی کوچک دفتری بسیار کهنه دیدم که همه ورق‌هایش کنده و پاره بود. از میان آن صفحات زرد پوسیده دو ورق کمی قابل خواندن بود آنها را با احتیاط برداشتم. دست‌خط پدربزرگ بود.
چنین نوشته شده بود:
روزنامه* نهم رجب ۱۳۵۶ قمری
صبح علی‌الطلوع به وقت خروس‌خان(نوشتار پدربزرگ) پا شدم. خارش شدیدی در روی دستانم عارض شده بود که مجال نمی‌داد. ناسور تاول شکلی روی آن سبب خوف می‌شد. دست نماز گرفتم. نماز خواندم. دعا زیاد خواندم. آفتاب که بالا آمد به عطاری آمیرزا مراد رفتم. از او ضماد برای خارش خواستم. ضماد را که آورد روی دستش جریحه‌ی سخت و سرخی دیدم. ورم کرده بود. آمیرزا مراد گفت: اگر خواسته باشی گرد ضد‌خارش هم دارم. نگاهی به جراحتش کردم و پیش خود گفتم:
کل اگر طبیب بودی / سر خود دوا نمودی

افسانه امام‌جمعه  ۴۰۳/۵/۱۵

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط