تو خود را خواهی یافت
تو خود را خواهی یافت تو صد سال تنهایی خود را که غرقش بودی دور خواهیریخت وگرنه دردتر از درد خواهیشد. تو از حصار
تو خود را خواهی یافت تو صد سال تنهایی خود را که غرقش بودی دور خواهیریخت وگرنه دردتر از درد خواهیشد. تو از حصار
اشک چشمهایش همیشه گریان بود. از آنهایی که اشکشان دم مشکشان است. اشک خسته و درمانده، شوریاش را به چشم ریخت. چشم از آن
خیانت نخ به درون سوزن چرخخیاطی خزید. از بالا و پایین رفتن سوزن سرش گیج رفت. دل و رودهاش پیچ خورد،گره کوری بالا آورد
پشت پیراهن نور دستهای کج و جیبهای عمیق پریشانمان خواهد کرد. گلوهای گشاد و شکمهای سیریناپذیر عاصیمان خواهد کرد. چشمهای ناپاک و تعرضهای فاقد
یک دورهمی ناب میخواهم با واژهها به گردش بروم. من و خورشید، آسمانآبی، حالخوب و باران، لطافت، سخاوت، اندیشه و دهها واژهی دیگر. برای همهشان
میدانم میدانم که با بقیه فرق دارم… از متفاوت بودن نمیترسم. میدانم که از هیچکس نه بالاترم نه پایینتر… خودم را اینگونه دوست دارم. میدانم