چه زود دیر میشود
تنم بوی نا گرفته و مفاصلم صدای لولای زنگزدهای میدهد که در انتظار روغنی برای نرمشدن است. چهرهام درحال تکیده شدن است. دستِ پادردم را میگیرم و راه میروم، پاهایم توان دیروز را ندارند.
خدا کند خمیدگی بر پشت مهرههایم ننشسته باشد، آن را خودم نمیبینم.
چشمانم هنوز بیفروغ نیست، درخشش محو آنها ارضایم میکند. گوشهایم اما خوب است چرا باید ناسپاسی کنم.
وجود من یک هدیه الهی بود؛ خودم خودم را فراموش کردم و از بدنی که با همه صداقت و معصومیتش همواره مرا همراهی میکرد سوءاستفادههای غریبی کردم. شاید با خود غریبهای بودم که اینگونه وجودم را میهمان ملال کردم.
سالها گذشته و اکنون حسرتی اندوهبار بر رگ و بندم سنگینی میکند.
میدانم که افسوس بهکارم نمیآید. باید دست به کار شوم. مگر تا من چقدر فاصله دارد آن ورزشگاهی که من از خودم دریغش میکنم.
خیلی زود تصمیم میگیرم و برای ثبتنام بهراه میافتم. چقدر خوششانسام. روز اول شروع ترم جدید است. برای آشنایی با محیط وارد کلاس میشوم. سلولهای تنم به رقص درآمدهاند. شاد شادند. شاید به خاطر محیط پر از انرژی آنجاست. طفلکیها تا به حال با این محیطها روبرو نشدهاند. هیجان زدهام، مانند بچهای که در استخر توپ شنا میکند.
میدانم که سخت است بدنم قفل است و عضلاتم تار گرفتهاند. استخوانهایم مانند ترکهای خشک وجودم را سرپا نگه داشتهاست. دلم برایشان میسوزد. شاید هر حرکتی از این بهبعد جیغ بندبند بدنم را درآورد و دردی مهلک به جانم بنشیند، اما این درد، شیرین و لذتبخش خواهد بود. باید عادت کنند.
افسانه امامجمعه ۴۰۲/۸/۳۰
آخرین نظرات: