انساننماها
شب به انتها میرسید.
چراغهای مغازهها یکییکی خاموش میشد. کرکرهها با صدای تیزی پایین میآمدند. چشمم به مانکنهای پشت ویترین افتاد. چقدر باید خسته باشند.
آیا مغازه که بسته میشود آنها لباسهای راحتی بهتن میکنند؟
آیا آنها با هم قهرند؟ شاید در تاریکی با هم درددل میکنند.
آیا از این همه خود را بهرخِ مشتریها کشیدن خسته نیستند؟
به مانکنی با لباس سیاه و سفید خیره شدم.
خندهای به من کرد و گفت: ما که بیجانیم. آیا به مانکنهای زنده اطرافت توجه کردهای؟
افسانه امامجمعه ۴۰۲/۱۱/۶
آخرین نظرات: