مسافر روشنی*
امروز کتابی با عنوان مسافر روشنی خواندم. خلاصهی یکی از فصلهای آن برایم تاملبرانگیز بود که به قرار زیر است:
شب بود. همه چیز در سیاهی زودرس فصل پاییز فرو رفته بود. دهخدا در اتاقش مشغول مطالعه بو که بابا محمد وارد شد و گفت: آقا جوانی جلو در با شما کار دارد.
دهخدا گفت: اسمش چیست؟
-میگوید افشار است.
-نمیشناسم اما بگو بیاید. لحظاتی بعد جوانی حدودا” ۳۰ ساله وارد اتاق شد. دهخدا به چهرهاش نگاه کرد آشنا نبود. کارش را پرسید.
–نمایش ترتیب دادهایم و پول حاصل از فروش بلیت را به خانواده شهدا اختصاص دادهایم. اگر مایلید بلیتی بخرید.
دهخدا پرسید: منظور از شهدا چه کسانی هستند؟
-کسانی که با حکومت جنگیدهاند و حالا زن و فرزندشان بیسرپرست ماندهاند.
دهخدا صد تومان به جوان دادو پرسید: این شهدا چگونه کشته شدهاند؟
-با مخالفان درگیر شدند.
-میشود احتمال داد که از طرف مقابل هم عدهای کشته شده باشند.
-ممکن است.
-افرادی که کشته شدند و تو برای بازماندگانشان پول جمع میکنی کجایی بودن؟
-معلوم است، ایرانی.
-پس طرف مقابلشان ایرانی نبودند؟
-چرا ایرانی بودند.
-اگر ایرانی بودند چرا برادران ایرانی خود را کشتند؟
-چون آنها مخالف سلطنت بودند و اینهامخالف حکومت دولت.
-هر دو گروه ایرانی بودند و بازماندگانشان مردم همین کوچه و بازارند. جوان برخاست و سرش را پایین انداخت. دهخدا گفت: ایرانی ایرانی میکشد بهخاطر ایران. تو تامل کن راه خطا نروی. آنگاه پیشانی جوان را بوسید و زمزمه کرد:
در وعده کس ذره ندیدیم فروغ
هر یوغ گسست و گشت دیگرسان یوغ
ز آزادی و آزاده سخن بود ولیک
آن قصه فریب بود و این قصه دروغ
*رمانی بر اساس زندگینامه دهخدا نوشته میترا بیات
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۲/۵
آخرین نظرات: