مدادآموز
یکی از همکاران بهعلت بیماریش در مرخصی استعلاجی بود و برای هر ساعت از درسش یکی ازهمکارانی که ساعت بیکاری داشت جایش را پر میکرد. آن روز ساعت دوم که من کلاس نداشتم به جای او به کلاس رفتم. زنگ انشایشان بود. به نوبت و از روی دفتر کلاسی بچهها را صدا میکردم تا انشایشان را بخوانند. موضوع انشا در مورد صحبت با اشیا بود. هر چند رشته من ادبیات نیست اما نفر چهارم را که صدا کردم سمیرا نامی بود که قلم خوبی داشت و انشایش بخوبی در ذهنم ماند. شیئ مورد نظر او مداد بود. متن انشا او چنین پیامی داشت:
مداد و کاغذم را برداشتم. دوستان آرام و همیشگی، هم با من هم با خودشان که همیشه پای درددلهایم نشستهاند. اما امروز مداد حرفهایی تازه نه برای کاغذش، که برای من داشت.
او گفت: *میتوانی مانند من باشی و آثاری بزرگ خلق کنی، اما هرگز فراموش نکن که همیشه دستی هست که هر حرکت تو را هدایت میکند. دستی که تو در مسیر ارادهاش حرکت میکنی.
*گاهی مانند من باید از کارَت دست بکشی و برای داشتن اثری زیباتر و ظریفتر خود را تراش دهی. شاید در این راه رنجی را متحمل شوی اما صیقلی شدنت تو را بهتر و موثرتر میکند.
*من هیچگاه آنقدر مغرور نیستم که اجازه ندهم اشتباهاتم از بین برود. گاهی خودم را به دست پاککن میدهم تا غلطهایم را پاک کند. تصحیح یک خطا کار بدی نیست بلکه گاهی اساسی و مهم است مبادا که پشیمانی و حسرت با تو بماند.
*شکل ظاهریام چندان مهم نیست. مهم زغال درون من است. مراقب باش درونت را با چه پر میکنی. *در پایانکار، من اثری از خود بر جای میگذارم.. میدانی هر کار تو در زندگی ردی از تو به جا میگذارد. هوشیار باش چه میکنی. احساسات را زخمی نکن و خالق معرفت باش.
این انشا آن روز خیلی به دلم نشست و زنگ تفریح در دفتر دبیران برای همکارانم همه را گفتم.
(یادداشت های یک معلم ۴۰۰/۱۱/۲)
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۲/۲۷
آخرین نظرات: