گذشته در حال
سه روز گذشته را با هشت نفر از دوستان دوران مدرسه به سفر رفتم. اولین تجربهی سفرم بدون خانواده بود. همیشه خودم را موظف میدانستم که در خدمت آنها باشم تا همسر و مادر نمونهای باشم.
حالا بچهها مهاجرت کردهاند و من ماندهام با همسری که زیاد اهل سفر نیست. پس باید آن تمایلات درونیام را به روش دیگری پاسخ دهم. من میتوانم با همسرم روزهای خوبی داشتهباشم ولی در عین حال به خواستههای خودم هم ارزش بگذارم.
در گروه دوستان قدیمی پیامی خواندم که عازم سفر به سرخرود هستند. برخلاف همیشه که از کنار این پیامها به سرعت میگذشتم، اینبار پیام را با تانی و دقت خواندم. روز و ساعت حرکت، وسایل مورد نیاز، نحوه رفت و برگشت را چند بار مرور کردم. اول تردیدی عجیب به سراغم آمد. قبول یا رد پیام؟
کمی فکر کردم. من این سفر را دوست داشتم. همیشه عاشق سفر به شمال آنهم در هوای ناب اردیبهشت بودم. پس چرا درنگ میکنم؟ باید جواب دلم را میدادم. تصمیم را گرفتم. قبول کردم تا تجربهای جدید را بیازمایم: سفری برای خودم و بدون همسرجان و نیز گوش دادن به ندای درون.
هرچند عمر این سفر بسیار کوتاه بود اما در کنار رفقای قدیمی لذتی خاص داشت. دوستانی که زمانی در حال و هوای نوجوانی در کنار هم بودند حالا همه با چهرههایی غبار گرفته از گذر زمان اما دلهایی پاک و صمیمی و دنیایی از تجربه به هم پناه آوردند تا اندکی هم بهیاد گذشته با هم شادی کنند.
حالا معنای این جمله را خوب میفهمم: یکی ازخوشحالیهای خوب یعنی پیدا کردن دوستان قدیمی.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۳/۳
آخرین نظرات: