یادداشت روز

جنگ و جدال درونی نوشتن در شب

ساعت به نیمه‌شب نزدیک می‌شود. هیاهوی خانه که به سکوت می‌نشیند من دوست دارم بنویسم اما نیرویی مانع می‌شود.
حوصله دارم؟ فکر کنم دارم. گرسنه یا تشنه‌ نیستم. خواب هم که قربانش بروم خودی نشان نمی‌دهد. پس چرا دل‌به‌دل می‌کنم؟
شاید پناه بردن به گوشی حال و هوایم را عوض کند. پیام‌های نخوانده را جواب می‌دهم. بعد گوگل‌گردی را می‌آغازم: بهترین دیزاین مبلمان، تزیین شیک سالاد، میزان گِردی هلال ماه در شب دوازدهم، طرز تهیه ترشی انبه و چیزهایی که نمی‌دانم چرا جستجو می‌کنم.
سوالات جورواجوری ذهنم را آشوب کرده و من هنوز تن به نوشتن نمی‌دهم. شاید به خاطر اینکه ایده مناسبی ندارم.
خوب است از تحلیل یونگ در مورد ذهن بنویسم یا از مهرورزیدن و ابراز محبت به دیگران یا تاثیر موسیقی بر روح و روان را شرح دهم. این‌ها بد نیست. حداقل تیترهایشان کمی مفید و اشتها برانگیز است، اما باز هم تردید می‌کنم.
ساعت از صفر هم گذشت و من در گِل ماندن با چاشنی پوچی را مزه می‌کنم.
دراز می‌کشم. تکنوازی پشه کنار گوشم هم خودش معضلی است.
به مرحله تهور شبانه نزدیک شده‌ام. حالا می‌توانم آنچه را روز گفتنش منطقی نیست، در ابهت شب بنویسم. خواه در مورد پشه کنار گوشم باشد یا تمام دوستت دارم‌هایی که در روشنایی روز بدهکار اطرافیانم می‌شوم.
بی‌پروایی‌ام که در نور روز سوزانده می‌شود شب‌ها سر از اعماق وجودم بیرون می‌آورد و با لبخند پیروزمندش نیش خود را به منطقه خشک روزم وارد می‌کند. تنها این لحظات‌ست که بی‌باک هستم. آفتاب که بزند دوباره عاقل می‌شوم.
بدی‌اش این است که شبها اگر بیدار بمانم ساعت به ساعت بیشتر به درون خود کشیده می‌شوم و با ترس‌هایم رو در رو می‌شوم. همان‌هایی که روز هیچ خبری ازشان نیست. مثل سایه‌های درختان روی دیوار حیاط. در سیاهی شب مسائل هستی، افکار و کردار روز هیولاهای بزرگی می‌شوند و ذهن را لبریز از خیالات می‌کنند. منطقی که در روز راه نفوذ آنها را سد می‌کرد، یک‌باره در شب شکسته می‌شود و مانند شبحی کنارم می‌نشیند. نمی‌توانم خودم را بزنم به آن راه. فقط باید مقاومت کرد.
اما امشب بی‌حوصله‌تر از آنم که زره بپوشم و مقاومت کنم. کم‌کم گَرد خواب پشت پلک‌هایم می‌نشیند. کوآلای درونم می‌گوید دیگر دیروقت است. نوشتن که با چشمان خواب‌آلود نمی‌شود. می‌دانم باید بی‌خیال نوشتن شوم و زودتر بخوابم.
اگر دیر بجنبم کمی بعد دری دیگر باز می‌شود که با دستان قدرتمند و قوی‌اش مرا به ناکجاآباد می‌برد.

افسانه امام‌جمعه  ۴۰۳/۶/۲۴

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:
آرشیو ماهانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط