از دوغ نگو نگو نگو…
شب که همه میخوابند و روز دست از سرم برمیدارد افکارم تازه شروع به جوانهزدن میکند.
من میمانم و همهی ننوشتههایم. چه خوب که در سکوت خانه صدای قلم، آرامبخشم میشود.
اما دیشب، که خیال میکردم مثل هر شب است و نبود.
هرچه تلاشیدم که افکار را ترغیب کنم بلکه اندکی خود را بتکانند، نشد.
خمیازه بود که پشت خمیازه میآمد. مثل آنوقتهایی که پیامهای تلگرامی فِرت و فرت بوق میزند و از کنار هم رد میشوند. هرچند خمیازههایم صدا نداشت، اما اعصاب خردی داشت. پلک بالا و پایین برای هم دست تکان میدادند تا روبوسی کنند.
مانده بودم امشب چه شبیست.
امشب مثل هر شب نیست.
چرا این همه خوابآلودهام؟ هیچوقت اینهمه آلوده نبودم. هر شب آدمتر بودم.
ناگهان به یاد دو لیوان دوغی افتادم که شکمم برای خوردنش تسمه پاره کرده بود و الحق که چه کیفی هم داد. البته که اثرش را خوب به جانم ریخت. عطر خوش خواب پاشیده میشد روی سر و صورتم و کلماتی که مینوشتم کش میآمدند.
کمی بعد مثل آدمهای تیرخوردهی توی فیلمها که خودشان را به زور روی زمین میکشند، دستهایم به سختی روی کاغذ کشیده میشد. بعد کلمات از حالت کشآمده به مورچههای ریزی تبدیل شدند.
زمان جنگیدن و لج کردن نبود.
توقف بیجا مانع کسب است.
باید پلک حقیقت را میبستم.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۱۰/۲۵
آخرین نظرات: