اندک مزاحی با جناب چخوف
نمایشنامه باغ آلبالوی چخوف را که خواندم حوصلهام سر رفت. قرار گذاشتم که دیگر سراغ نمایشنامههای او نروم. هر بار که این را میگویم باز استاد کلانتری پیشنهاد میدهد که:
«باید از سرچشمهها شروع کنید. نمونهاش چخوف.»
و باز من اسیر این چشمهی لایزال قلمی میشوم که روانشناسانه و طنازانه پیش میرود.
اینبار هم چخوف عزیز با ایوانف گیرم انداخت. یکی دیگر از نمایشنامههایش.
نمیدانم چرا چخوف در نظرم اندکی اندوهگین با لبخندی تلخ بر چهره و کمی تا قسمتی ابری است، گویا هر لحظه مستعد بارش است. از آنهایی که اشکشان دم مشکشان است. شاید به این دلیل که او زندگی روزمره را هم با تراژدی بیان میکند. به گمانم او همیشه چای یا قهوهاش را تلخ مینوشد و سگرمههایش را در هم میکشد تا عبوس به نظر آید.
حالا در ایوانف، مردی حس خوشبختی را از دست داده و سراسر روزهایش ناامیدیست و ما در کنار احساسات گلآلود خودمان با مصیبتهای یک شخصیت همراه میشویم.
آخر جناب چخوف چرا اینقدر ایوانف را بیچاره و بدبخت خلق کردهاید؟ درست است که شما میخواهید سختیهای زندگی بعضی را نشان دهید تا آن بعضی دیگر قدر لحظههاشان را بدانند، اما واقعاً این حجم از کسالت و افسردگی برای این شخصیت زیاد نبود؟ دلم برایش سوخت و این آن چیزی است که میگویند:
نوشتههای چخوف احساسات خواننده را برمیانگیزد.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۱۰/۲۹
آخرین نظرات: