داستانک(نامه‌ی فراموش شده)

نامه‌ی فراموش شده

همه‌ی لباس‌ها را بیرون ریخت. داخل همه‌ی کاورها را گشت، اما دامنش را پیدا نکرد. با خود زمزمه کرد: “یادم نمی‌آید به کسی بخشیده باشمش. پس کجاست؟” همان‌طور که کاورها را به درون کمد برمی‌گرداند نگاهش به کتی قدیمی افتاد: “چه خوبه که این رو برای میهمانی شب جمعه بپوشم. باید بدم اتوشویی.” از کارش که فارغ شد، کت را برداشت وپوشید تا دوباره تن‌خورش را ببیند. جلوی آینه ایستاد و دست در جیب‌های کت کرد. کاغذی زیر دستش آمد. بیرونش آورد. تای کاغذ را باز کرد. زود خط را شناخت. تنش مورمور شد و زبانش مثل چوب خشک. یه‌یاد روزی که زهرا نامه‌ی برادرش را برایش آورده‌بود افتاد:

“نمی‌دانم چرا امروز و فردا کردم تا تو از کفم پریدی. من فراموشت نمی‌کنم. تو به دنبال سرنوشتت رفتی اما گاهی بهار را بهانه کن و به دیدنم بیا تا شاهد آتش وجودم باشی. برایت آرزوی خوشبختی دارم.”

صدای تپش‌های قلبش را می‌شنید. سرش را بلند کرد و در آینه نگاه کرد. لپ‌هایش گل انداخته بود و دست‌هایش می‌لرزید. لبش را گاز گرفت. کاغذ را در دستانش مچاله کرد. گلویش مثل همان کاغذ مچاله شد. این نامه نباید اینجا باشد، وقتی خودش دیگر در این دنیا نیست. به آشپزخانه رفت. کبریت را روشن کرد و کاغذ را روی شعله‌اش گرفت.

افسانه امام‌جمعه  ۴۰۳/۱۰/۳۰

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:
آرشیو ماهانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط