دست در دست جاده
شادمانه به پیادهروی میروم.
شاید در این مسیر تمام خود را بگردم.
قایق خیالم را به آب میاندازم تا برسم به پشت دریا. میخواهم ببینم آسمان آنجا هم همین رنگ است.
راه میروم با قصیدهای از دلتنگی یا داستانی از آرامش، شاید با قصهای از موسیوشبان و پیادهرو جاده میشود پیش رویم و با من راه میآید در عمق خیابانی که دود لانه کرده است.
زمین نفس آسمان را در آغوش گرفته و از سرما لهله میزند و دیوارها تارهای قندیل را میشکنند.
از کنار پارک که میگذرم، نیمکتها نشستهاند روبروی روز و درختها روبروی مهربانی هم.
من و پیادهرو دلخوشیم که با هم، راهی میشویم.
حالا با شادی یا غم یا بارشی از افکار و با صدای آهی که از ذهن کفشها میگذرد و با هر قدم خاطرات و افکارِ شورشی را بر آسفالتها مینویسد.
پیادهرو کنارم میآید تا قدمهای بیرمق مرا بشمارد. به گمانم ۵۲۰۰ قدم کافی باشد برای جادهی سرد مهگون.
هردو خوب خود را خالی کردیم.
آمده بودم ورزش برای آرامش، اما وقتی ذهنام مرا همراهی میکند خودش داستانیست.
جاده با یک لبخند از من جدا میشود تا جوابگوی سایر عابرین باشد.
از پیادهروی پیاده میشوم و همه چراها و زیراها و خاطرات تلخ و شیرین را به گوشهی دنج بقیه روز میسپارم.
آخرین نظرات: