من نه منم
زن دست در جیب گذشته، بینندهی نقشآفرینی دوستش بر روی صحنه تئاتر بود. بغض، بادی به گلویش انداخت. خودش عاشق این هنر و شغل بود. اما چه شد؟
حالا او هر روز در نقشهای نزیستهاش زاده میشود و زندگی میکند. بازیگری خاموش در هیاهوی مطبش که باید نقشهای بزرگ بیافریند.
رویایش را به بهای شهرتش فروخت، تنها به خاطر آرزوی پدر پزشکش.
هر کدام از ما چقدر آنچه دوست داریم هستیم؟
ما چیزی که خودمان میخواهیم باشیم، نیستیم. چیزی هستیم که جامعه میخواهد.
کسی هستیم که والدینمان انتخاب میکنند.
ما نمیخواهیم کسی را ناامید کنیم. بنابراین بهترینها را در وجود خود خفه میکنیم.
بیشتر از آنچه موجودیت اصلی خود را به دنیا عرضه کنیم، مُهر قبولی دیگران از خودمان را میپسندیم.
ما با خود صداقت نداشتیم که بدانیم در راه زندگی، خود بودن را فراموش کردهایم تا به دیگری بدل شدن را تجربه کنیم.
آن زمان که با غرور به برد در صحنهی زندگی صحه میگذاریم، غافلیم که دردآورانه زندگی را باختهایم.
کارهاییکه انجامشان ندادهایم. ممکنهایی که ناممکن کردهایم کیش و ماتمان میکند.
ما باید بتوانیم آگاهیها، موفقیتها و تواناییها و کیفیتهای انسانی خود را بشناسیم.
“زندگی زمانی ارزش زیستن دارد که آن را خوب آزموده باشی.”*
کاش تا زمان داریم به خود واقعی برگردیم که حسرت و حرمان در وجودمان رخنه نکند.
*نقل به مضمون
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۱۱/۲۴
آخرین نظرات: