اینجا همهچیز درهمه
دیروز و امروز را در هم کردم شاید متنی نه روزنگار، که قاطینگار بسازم.
هر دو روز مثل هر روز، نور که تقلا میکرد خودش را از پنجره میهمان خانه کند بیدار و ورود حضرت مستانه آفتاب را به خانه پذیرا شدم.
هر دو روز چون هر روز، صبحانه آغازگر و شیرینکنندهی کام بود. اما در کنار ذهن. مگر میشود او جایی باشد و به گذشته راهیات نکند. عجب چموشیست.
دیروز خدا را شکر به مدد میهمان بودن در منزل اغیار، از پختن ناهار معاف بودم. نظافت منزل را به دست بیخیالی سپردم و فرصتی فراهمیدم و به نوشتن پناهیدم.
باید برای دورهی واژهگردان واژهها را روی هم میریختم و در سر و سری شاداشاد با آنها به معاشقه میپرداختم.
بازی بر سر تکرار در ساخت واژه بود و کلمات بازیگوشیشان کم نبود.
واژهای که بخواهد برساخته باشد و به مذاق شاهینخان خوش آید کار را سخت میکند. نمیشد رنگارنگ یا دمبهدم را نوشت. آنها را قبلاً ساخته بودند.
باید افسانهساز میبود.
همه را بههم آمیختم. از گاماگام تا خیزانخیزان، هوسدرهوس و ماتامات.
کنسرتی از کلمات اجق وجق و گوناگون به راه افتاده بود.
وقتی که دیگر حتی بازی هم آدم را ارضا نمیکند باید دست از کار کشید و من در منگی عجیب و گیجی نجیب به واژهی گُنگاگُنگ تن دادم و آن را برای استاد جان فرستادم.
کلمه به مذاقش خوش آمد اما جملهای که در کنارش بود را با سر تکان دادن و اطفار زیاد قابل قبول خواند: “گناگنگ، در حصار رازهای فاشیده، تن به تقدیر سپرد.”
و اما امروز اندکی از چند ماده غذایی را به جان هم سپردم و آتش را بهجانشان انداختم. تا آنها کمی با هم گپ بزنند من باید به پسوند “ناک” پناه ببرم و کلمهای طربناک بسازم.
باید دست به دامان ذوق و قریحهی نداشته شوم تا از غیب، واژهای برساخته بر این ذهن خمارناک بتابد و نوری به دل لرزناکم بپاشد.
حالا واژهها ریختهاند وسط و یک “ناک” عَلم در دست بینشان رژه میرود. باید دید کدام واژه به مذاقش خوشناک است و دلش را میلرزاند تا در کنارش آرام گیرد. بعد شاید به سلیقه استاد هم مقبول افتد.
مشتِ ظهر کمکم باز میشود و من باید تا افکارم خودشان را بالا نیاوردهاند به کلمهای قانع باشم و اندیشناک برای پختن ناهار راهی شوم.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۱۱/۲۵
آخرین نظرات: