فقط صدای جرق‌جرق آتش‌‌شان زیباست.

 

فقط صدای جرق‌جرق آتش‌‌شان زیباست

در حاشیه شهر در کنار جاده آرام آرام می‌راندم.
به‌دنبال پمپ‌بنزین بودم.
در عین حال لبخند سرد زمستانی را می‌‌‌دیدم و صدای قد کشیدن سرما را می‌شنیدم.
بوته‌ی شعله‌ور آتشی در کنار خانه‌ای نسبتاً مخروبه توجه‌ام را جلب کرد.
کنار زدم و پیاده شدم. دو پسر بچه قد و نیم‌قد در کنار آتش مشغول جمع‌آوری چوب‌های خشک بودند تا آتش‌شان را شعله‌ورتر کنند. به آنها که رسیدم هر سه با هم چشم‌درچشم شدیم. خنده‌ای کردم و سلام. زیرزبانی جواب دادند. انگار می‌ترسیدند یا می‌خجلیدند.
درِخانه که نه، در بیغوله باز شد و خانمی باردار با چهره‌ای چروکیده و نحیف بیرون آمد. این بار با همدیگر به هم سلام کردیم.
گفتم: «سرده.»
گفت: «کنار آتیش بمان گرم می‌شی.»
دختربچه‌ای هم از بیغوله بیرون زد و دامان مادر را گرفت و پشتش قایم شد.
باور نمی‌کردم که در آن اتاق کمتر از ۲۰ متر این همه جسم بی‌جان جا شود. خداخدا می‌کردم دیگر کسی نباشد.
بیغوله تصویر بی‌نقصی از فلاکت بود. تابلوی سیاه‌قلم کهنه‌ای از فقر.
گفتم: « خونه‌تون اینجاست؟»(چه سوال بی‌‌جایی)
گفت: «ها»
گفتم: «توی خونه گرمه؟»
گفت: «شبا با منقل گرمش می‌کنیم، روزا آتیش روشن می‌کنیم.»
بچه‌ها تندتند چوب در آتش می‌ریختند.
بی‌عدالتی خوب در آنجا قهقهه می‌زد. صدایش آزاردهنده بود.
گفتم: «خرجی‌تون چی؟»
گفت: «آقام می‌ره همین دوروبرا هرجا کارگری باشه کار می‌کنه.»
۵ نفر در اتاقی که نفهمیدم چوبی بود یا گلی یا حصیری یا همه این‌ها با هم، در کنار هم می‌لولند تا با هم بزرگ شوند، پیر شوند و از هم سیر. گرسنگی چه خونسرد در دل‌های‌شان جا خوش کرده بود، وقتی که آنها به چند پیاز کوچک که زن روی آتش کباب کرد قانع بودند.
آنها زندگی می‌خواستند، روزی هم لابد در بین راه می‌رسید.
تنها خوش‌رنگی روزشان آتشی‌ست به رنگ مخمل با شعله‌های واماندگی.
از اسارت زندگی‌شان دلم سوخت.
سوختن در زندگی به روش شمع.

افسانه امام‌جمعه  ۴۰۳/۱۱/۲۸

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

بخش‌های سایت من:
آرشیو ماهانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط