حیف نیست باران باشد و عشق نباشد
باران که با سرانگشتان نرمش به پنجره میزد از خواب بیدار شدم. چهخوب که با نوازشش صبح را زیبا کرده بود. اما دیگر اینروزها صدای باران با ترانهاش بر بام خانهها شنیدنی نیست.
پرندگان آن بیرون هنوز هم خوب برایش آوازهخوانی میکنند.
من چگونه میتوانستم سپاسگزارش باشم الا اینکه چند لحظهای پنجره را باز کنم و کمی نفس بکشم و سلامش دهم. باید به او میگفتم که ما آدمها نفس عمیق یادمان رفته چرا که جز دود چیزی برایمان ندارد. پس به همین نفس کوتاه قانع باش.
پنجره را میبندم و شکم کتری را به آب.
میگویند آب برای سلامتی معجزه میکند.
درحال نوشتن صفحات صبحگاهی صدای پیامکهای گوشی بلند میشود. چه خوب حالا که همه از هم فاصله گرفتهایم فضای مجازی دوستیهایمان را درمییابد و پیامهای چاقسلامتی را بیدرد تزریقمان میکند.
صمیمیت مربا و دلدادگی پنیر و گردو هم میتواند آغاز لذتهای عسلی روز باشد.
در کنارخوردن چای، پیام یکی از دوستان را باز میکنم تا با یادش بهجای قند چای خیالپهلو بنوشم.
اینگونه صبح را برایم بشارت داده است:
صبح از سفر سخت زمان میآید
زآنسوی زمین و آسمان میآید
شب را به فراسوی زمین رانده به خشم
صبحی که نفسنفس زنان میآید
«قیصر امین پور»
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۱۱/۳۰
آخرین نظرات: