فرصتطلب
لبهای دخترک کبریتفروش میلرزید.
دیگر نمیتوانست به کسی التماس کند.
جعبه کبریتها دو در سه بودند و آرزوهایش سه در چهار. با اینحال او همهی آرزوهایش را به جعبه کبریتها سپرده بود.
کبریتها بیخطر بودند، وقتی آن را به لبه جعبه کشید آتش از سرش شروع شد و همهی جانش را سوزاند.
مرد خمار جلو پرید و سیگارش را با آن روشن کرد.
افسانه امامجمعه ۴۰۴/۳/۱۹
آخرین نظرات: