اتفاق افتاد ولی ما شکستیم
هنوز هم بعد از گذشت بیش از ۲ هفته از شروع جنگ بیقراری بر من و افکارم سنجاق شدهست.
بادی در مغزم میپیچد و آن را خوب خشک میکند.
واژههای سربههوا نقششان را گم میکنند.
اسم بیصفت میشود.
فعل هیچکاره.
حرفها بیربط.
و شعرها بیقافیه.
و من گیج و مبهوتِ معنای آنها.
آمدن رفتن بود یا نماندن ماندن؟
رفتنها پایشان قویتر است.
و نماندنها پررنگترند.
جملهها پر از ماضیبعید میشوند.
جنگیدن و هراسیدن مصدر جعلیست.
اما جایی گویا، ذهن و واژه در هم میآمیزند.
با هم میروند تا دوردستها.
تا حرفهای اضافه را حذف کنند.
کاش آمدنها و ماندنها ماضی استمراری باشد.
حتماً میدانی رفتنها صرف ندارد.
افسانه امامجمعه- ۴۰۴/۴/۷
آخرین نظرات: