از موی سپید
شانه را برداشتم و در برابر آیئنه ایستادم.
موهایم که شانه میشود غمها به خواب میروند و از چشمم طنین تماشا برمیخیزد.
شور عجیبی به تنم افتاد.
چند تار از موهای سیاهم رنگ باخته بودند.
از چه ترسیده بودند که رنگشان مثل گچ سفید شده بود؟
آیئنه همان آیئنه بود و من همان آدم. شانه هم جز نوازش موهایم چیزی نیاموخته بود.
بارانی از افسوس در دلم بارید. زردها در سبز جانم ریخت سرد. غم اختری آویخت.
گاه زمستان رسیده بود و من چه بیدقت و عجولانه سفر کرده بودم و از لذات خودم را محروم.
عطر شکوفههای بهاری را خوب نبویئده بودم.
گرمی تابستان را به تن نخریده بودم.
و از زردی خزان درس نگرفته بودم.
و حالا به زمستان دعوت شده بودم.
نه تنها آه کشیدن سودی نداشت که رو انداختن به آیئنه هم.
اینک سفر عمرم را در موهایم شاهدم.
قصهی موهایم کتابی است.
هر تار مویم ورقی از این کتاب
هر ورق خاطرهای دارد ناب
هر خاطره جریانی پر آب و تاب
و موهایم قصهگوهای خوبی هستند برای بیان جلوههای بیجلوه شباب
اما زمستان هم زیباست. من زادهی زمستانم. سرشار از جلوههای تغییر. باید قدردانش باشم.
فقط همین یک فصل را دارم، غنیمتش میدانم.
افسانه امامجمعه ۴۰۲/۶/۲
آخرین نظرات: