بیزاری
من بیزارم از افکاری که همهمه میکند.
من بیزارم از ذهنی که در اثر پرگویی خودش را بالا میآورد.
من بیزارم از کسی که جهانش رازناک است.
من بیزارم از آن زمان که بخواهم شرمزده کسی باشم.
من بیزارم از آن لحظه که باید رویاهایم را به آب دهم.
بیزارم از وقتی که عقربهها به صفر میرسند و من مانند همان صفرها توخالی و پوچم.
من بیزارم از تازه به دوران رسیدههایی که اشتهای خودنماییشان سیریناپذیر است.
من بیزارم از آشفتگیهایی که باید در تاریکیِ شب دفن شوند.
بیزارم از آن رند نامردی که از پشت خنجر میزند.
بیزارم از آن شبی که خواب با چشمانم بیگانه میشود.
من بیزارم از آن عابدی که طرهی موی دختری او را به تباهی میکشاند.
من بیزارم از آنانی که روح انسانیت را به مسلخ میبرند و اعتماد را از انسان سلب میکنند.
من بیزارم از شکستن حریمی که با اشک دیدهام بندزده میشود.
من بیزارم از آنکه پشت ترسهایش مخفی میشود و تردیدها احاطهاش میکند اما خود را یکهتاز میدان میداند.
من بیزارم از روزهای تکراری.
من بیزارم از پرواز پروانه.
من بیزارم از خندههای تلخی که از گریه غمانگیزتر است.
من بیزارم از دست بیهنری که انگشتانش فقط در کنار هم میلولد.
بیزارم از آنکس که با دست گرفتن تفنگ قدرتمند میشود.
بیزارم از خاطراتی که یادآوریشان تیشه به ریشهات بزند.
من بیزارم از قصههایی که در پایان آن کلاغ به خانهاش نمیرسد.
بیزارم از اشکهایی که فقط شوریشان را به رخ میکشند.
بیزارم از ماهیهایی که روی آب شناور میشوند.
من بیزارم از صرف سوم شخص مفرد فعل رفتن.
من بیزارم از خودخواهان خودشیفته.
من بیزارم از هوسی که خود را عشق مینامد.
من بیزارم از جدایی بعد از شیرینی دیدار.
من بیزارم از بیزار بودن.
افسانه امامجمعه ۴۰۲/۱۲/۱۱
آخرین نظرات: