حالا هی بشور و بروب و بپز
صبح که رخ مینماید تا روز طرحی نو دراندازد، من و کارهای خانه با هم در میافتیم.
شستن همان شالاپ و شلوپ آب و ظرف است و همان دشمنی دیرینهی مایع و چربی که به جان هم میافتند و در این حماسه دیگر جایی برای شستنِدل نمیماند. در خشکی افکارت پرپر میشوی که باید آنقدر وایتکس بریزی تا خونابههای خستگی سفید شوند.
روبیدن که باید همراه شوی با صدای نامانوس جاروبرقی که بغرد و تو به زور آن را بهدنبال خود همهجا بکشی و پیمانهی استرس را یکجا خالی کنی روی زمین. در این همگامی با جارو، بار خاطرات را میروبی و با آن تهماندهی خیال را خاکروبه میکنی. باید مراقب باشی که دلخوشیها را به دل جارو ندهی.
پختن را نگو که آب و آتش به نبردی تن به تن میروند و تو باید با قضاوتی عادلانه در این میان با انواع ادویه و مواد خوراکی مهارشان کنی تا آرام شوند و سرگرم جا انداختن آنچه به خورد قابلمه دادهای. مبادا دلشان بسوزد و دودش به چشم تو رود.
خلاصه هر کدامشان برای خود دنگوفنگی دارند و بروبیایی که سهل و ممتنع از کنارشان رد شوی و به هیچ انگاریشان.
هرچه فکر میکنم میبینم در میان این روزمرگیها از نوشتن هیچچیز بی دردسرتر و بیصداتر نیست. وقتی که مینویسی قلم و کاغذ آرام و بیدغدغه تسلیمت میشوند تا تو خود را به رُخشان بکشی.
واژه و جمله کنار هم مینشینند تا آشوبهایت را بشویی و غبارهای ذهنی را پاک کنی. زمان که میگذرد افکار چون خمیری نرم میشود که با بیشتر نوشتن ور میآید تا با سلیقه آنها را کنار هم بچینی.
گویا درون هر واژه کدئینی تزریق شده تا تو بنویسی و به آرامش برسی و این مراقبهایست در مسیر خودیابی.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۱۱/۷
آخرین نظرات: