فرصتطلب
فرصتطلب لبهای دخترک کبریتفروش میلرزید. دیگر نمیتوانست به کسی التماس کند. جعبه کبریتها دو در سه بودند و آرزوهایش سه در چهار. با اینحال او
فرصتطلب لبهای دخترک کبریتفروش میلرزید. دیگر نمیتوانست به کسی التماس کند. جعبه کبریتها دو در سه بودند و آرزوهایش سه در چهار. با اینحال او
نامهی فراموش شده همهی لباسها را بیرون ریخت. داخل همهی کاورها را گشت، اما دامنش را پیدا نکرد. با خود زمزمه کرد: “یادم نمیآید به
انساننماها شب به انتها میرسید. چراغهای مغازهها یکییکی خاموش میشد. کرکرهها با صدای تیزی پایین میآمدند. چشمم به مانکنهای پشت ویترین افتاد. چقدر باید
اشک چشمهایش همیشه گریان بود. از آنهایی که اشکشان دم مشکشان است. اشک خسته و درمانده، شوریاش را به چشم ریخت. چشم از آن
خیانت نخ به درون سوزن چرخخیاطی خزید. از بالا و پایین رفتن سوزن سرش گیج رفت. دل و رودهاش پیچ خورد،گره کوری بالا آورد
یک دورهمی ناب میخواهم با واژهها به گردش بروم. من و خورشید، آسمانآبی، حالخوب و باران، لطافت، سخاوت، اندیشه و دهها واژهی دیگر. برای
یک توصیف به بالای تپه میرسد. به نفس خستهاش اجازه استراحت میدهد. مینشیند و زانوانش را در آغوش میگیرد و به چشمانداز روبرو نگاه
من و آقای یوستین گردر فلسفه علمیست که در مورد مسائل هستی صحبت میکند. این علم بیدارکننده ذهن فرد و شکلدهنده نظام فکری اوست.
تصادف شب شهر را قرق کرده بود. چراغهای خانهها از بیرون شهر چشمکزن بهنظر میرسید. ماشین با نفسی تند و نوری عریان ظلمت جاده
بیعدالتی مترسک کلاهبهسر با دستانی از هم بازشده، سالهاست که مصلوبوار نگهبانی میدهد. پرندهها دیگر با او رفیق قدیمیاند و از او واهمه ندارند.
خیاط سریدن قیچی بر روی پارچه دلش را شکست. بندبند وجودش را پاره کرد. رنگش پرید. سفیدِسفید شد. حرکت نخ و سوزن بر تاروپودش
تنبیه ابدی دستی نامرئی مرا از نردبان پائین کشید. من بر روی زمین افتادم. نردبان هم با صدای وحشتناکی بر روی من افتاد و