شعر
در رگ یک کلمه خون یک اتفاق جاری بود گل بابونه دم کردم تا به احساس لطافت برسد افسانه امامجمعه ۴۰۳/۸/۱۳
در رگ یک کلمه خون یک اتفاق جاری بود گل بابونه دم کردم تا به احساس لطافت برسد افسانه امامجمعه ۴۰۳/۸/۱۳
باغبان گردوها را شماره میکرد و درخت چوبهایی که به تنش میخورد را افسانه امامجمعه ۴۰۳/۷/۲۹
دلتنگ غروب غم انگیز نیست بینَفَس است ساعتها پشت پرده خورشید منتظر شب مانده دلش برای ماه تنگ است اما هنوز حرفی نگفته با مهتاب
پرواز پروانه پایانِ پروانه پرواز است پایانِ پروانه پایان نیست آغاز است پرواز، پایان پروانه نیست پروانه پایان ندارد پروانه شعر پرواز میسراید پروانهگی یعنی
آشفته در زمزمهی یک قصه آشفته و فراموشی یک راز نهفته چه کسی گوش سپارد به غمی جانانه چه کسی لمس کند این ملال
کوچه گلدان کنار حوض حیاط خالی است. از گلهای چارقدت گلی میچینم و در گلدان میکارم. تا هقهق برگها بیفتد. تا خاطرت همیشه برایم قصه
طلب در خاک آفتاب سوختهی انتظار از صداقت اندیشهات و صفای فطرتت شوریدگیام سیراب شد میخواهم در زلال و سادگی آب باورهایم را غسل دهم
اوج در کوچ مهتاب در خرابات ظلمتگون شهر در خیابان تلاطم کوچه تنگ شعور راهزنان منطق در مرز سست بیاندیشگی با تازیانه حماقت در کمین