داستانک نصیحت نصیحت وقتی آمد بغل دستم نشست، نفسنفس میزد. گویا خیلی عجله داشت. با صدای لرزانی گفت: شتاب زندگی توقف ناپذیر است. لحظههای بیهمتای عمر ادامه مطلب » ۱۴۰۲/۰۴/۲۸ بدون دیدگاه