داستانک‌
داستانک‌

نصیحت

  نصیحت وقتی آمد بغل دستم نشست، نفس‌نفس می‌زد. گویا خیلی عجله داشت. با صدای لرزانی گفت: شتاب زندگی توقف ناپذیر است. لحظه‌های بی‌همتای عمر

ادامه مطلب »