پسر عزیزم تولدت مبارک
به یاد آن روز
۲/۲۳
صبح است و هوای بهاری دلپذیر.
باید شروع کنم.
هفته دیگر آخرین امتحان است.
راه میروم درس میخوانم.
راه میروم حفظ میکنم.
راه میروم تکرار میکنم.
فقط چند روز دیگر مانده تا آخرین امتحان و آخرین ترم دانشگاه را پاس کنم.
راه میروم درس میخوانم.
با آن موجود عزیز درونم.
راه میروم خسته و بیجان.
آن کوچک بیگناه در وجودم میچرخد.
راه میروم، میپرد.
راه میروم، شنا میکند.
راه میروم، درس میخوانم.
راه میروم و او در وجودم دلدل میکند.
چه بیرحمانه راه میروم.
باید آرام گیرد. الان وقتش نیست.
دوازده روز دیگر وقت است.
امتحان دارم.
کودکم آرام بگیر فقط چند روز دیگر.
راه میروم حفظ میکنم.
راه میروم تکرار میکنم.
او شنامیکند. چه شور شیرینی.
راه میروم، ضربه میزند.
ظهر است. توانی ندارم.
اندکی خوراک به جان هردویمان میریزم.
آرام بگیر فقط چند روز دیگر.
خوابم میبرد. با رویای کودکی بیتاب
کودکی خسته درس میخواند.
تکرار میکند، گریه میکند.
و من لالایی میخوانم.
و تکرار میکنم لالالالا گل پونه.
آرام میگیرد. میخوابد.
بیدار میشوم. هنوز یک فصلی مانده تا انتهای کتاب.
میخوانم. تکرار میکنم. باز چند ضربه وجودم را میلرزاند.
او لالایی را بهتر دوست دارد.
راه نمیروم. نمیخوانم.
میخوانم. درس و لالایی را با هم.
او ضربه میزند.
زمان میگذرد.
صدایی نیست. حرکتی نیست. ضربهای نیست.
طفلکم خوابیده. خسته از آن همه ضربه آن همه هشدار.
و من باز میخوانم.
تکرار میکنم و آن فصل را به پایان میرسانم.
شب رسیده دیگر ضربهای نیست.
ومن خیسی گرمی را در خود احساس میکنم.
میترسم. میلرزم.
کودکم خوابیده؟
باید راه بروم تا بیدارش کنم. اما با هر تکانم بیشتر خیس میشوم. باید استراحت کنم هر دو خستهایم. میخوابم.
۲/۲۴
سحر نزدیک است.
باز هم خیس میشوم بدنم سست میشود.
قرمزی خون هشدار میدهد.
وقت تمام است.
امتحان نزدیک است.
چه زود! چند روزی مانده!
چارهای نیست. پدر کودک دلبند را خبر میکنم.
گفت: آماده شو دیر میشود.
گفتم: من آمادهگیاش را ندارم.
گفت: از ۹ ماه پیش باید آماده بودی.
گفتم: امتحان دارم.
گفت: این خودش امتحان است.
گفتم: امتحان سختیست میترسم.
گفت: خدا با توست.
گفتم: دانشگاه چی؟
گفت: از این پس دانشگاه تو کنار فرزندت است.
راهی شدیم.
دکتر گفت: وقتش است.
و من آماده جلسه امتحان شدم.
از این درس کمی غافل شدم کاش بیشتر خوانده بودم. نکند مشروط شوم؟
و زمان سخت گذشت…
دلم از شوق فریاد میکشید و حنجرهام از ترس.
امتحان دارم.
اورا خواهم دید…
نزدیک ظهر صورتی کوچک و پف کرده به من میخندید.
او به من گفت: من امتحان تو بودم.
من در کنارش نماز عاطفه خواندم.
او زیباترین و شیرینترین درس زندگیست.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۲/۲۴
آخرین نظرات: