وقتی نگاهم شک میکند
بیشتر از ۱۲ سال نداشت. چند بسته دستمال کاغذی جیبی، دو سه بسته انواع آدامس و چندتایی لواشک جلویش پهن بود. در بین پلههای مترو فروشندگی میکرد. هر چند ثانیهای که کسی از جلویش رد میشد با لحن خاص کشداری که مشخص بود از بزرگترها آموخته میگفت: یه دستمااالی، آدااامسی چیزززی از من بخرررید. میرررم مدرررسه. کمممک کنید خرجم دررر بیاااد.
دخترک از زیبایی بیبهره نبود. هیکلش نشان میداد که قدرت بدنی خوبی دارد. لپهای گلیاش سرحالیاش را میرساند. نگاهش معصوم نبود. چند متر آن طرفتر در بلندی چند پله بالاتر زنی مسن نشسته بود. چند جفت جوراب، تعدادی لیف و چند قرقره جلویش گذاشته بود. شاید مادرش بود که برای حفظ دختر او را با خود آورده بود که جلوی چشمش باشد و بساطش را با او به اشتراک گذاشته بود. شاید هم خانم تناردیهای بود که با خوشقلبی ظاهری دخترک را در دستانش اسیر کرده بود و شاید هم هیچ نسبتی با هم نداشتند.
دیدن دختر افکار زیادی را در کلهام چرخاند. کودکان کار زیادی را دیده بودم اما دیدن او خارشی آزاردهنده به ذهنم انداخت. بعضی کودکان کار را که میبینی خوب بوی دود فقرشان را میفهمی. اما او اینگونه نبود. نوجوان بود اما معنای غرور را نمیدانست. نگاهش شیطنت داشت. چقدر راهروهای مترو جای ناامنی برای او بود. آیا میفهمید که اینجا آدم دیگری میشود؟
پر تردیدترین افکار در ذهنم نشست.
نکند شرافتش را در این خم و پیچها جا بگذارد.
شاید رویای شیرینی از یک خریدار دارد.
شاید منتظر گرگهای گرسنهایست که اسیرشان شود.
افسانه امامجمعه ۴۰۳/۷/۱۸
آخرین نظرات: