تنبیه ابدی(داستانک)

تنبیه ابدی
دستی نامرئی مرا از نردبان پائین کشید. من بر روی زمین افتادم. نردبان هم با صدای وحشتناکی بر روی من افتاد و من از خواب پریدم.
این کابوس‌‌ها دیرزمانی است که همراه همیشگی خواب‌های من هستند. از آن زمان که کودک چهارساله‌ای بیش نبودم. شیرین زبانی می‌کردم، اما در شیطنت‌های بچگانه‌ام مادرم را کلافه کرده بودم. او همیشه در دعواهایش مرا تنبیه می‌کرد. اما آن‌روز که از پنجره آشپزخانه شاهد آمدن پیرمردی گدا و ژنده‌پوش می‌شود و من در حال بهم ریختن کابینت‌های آشپزخانه بودم، دستم را گرفت و نزد آن گدای شرور برد.
جلوی او ایستادیم و مادرم رو به من گفت: اگر یکبار دیگر گوش به حرف نکنی می‌گم این آقا تو رو بندازه توی کیسه‌اش و با خودش ببره.
من نگاهی به صورت کثیف و سیاه پیرمرد و کیسه روی دوشش انداختم. قوز پشتش مرا می‌ترساند. او همان لحظه خنده وحشتناکی به من کرد و من از دندان‌های سیاه و خراب و موهای ژولیده و بلند او بر خود لرزیدم و ساکت و پریشان دستان مادرم را فشار دادم.
اکنون ۱۵ سال گذشته و من از همان‌روز شیطنت‌هایم را زیر بالش جا گذاشتم. اما مادرم آسوده نشد، چون از آن‌زمان من از ترس لال شدم.

                                                                                افسانه امام‌جمعه  ۴۰۱/۶/۶

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط