دل من یه روز به دریا زد و رفت
دل من هم یک روز، آنجا که صدای تمام شدن روشنی را میشنید و از تاریکی شب بیم داشت دلش را به دریا زد، همه دلتنگیها و انبوه اندوههایش را بقچهپیچ کرد و رفت. اما نه با پشت پا زدن به رسم دنیا. او بچه شد و دلش برای باورهای گذشتهاش تنگ بود. و تنگِغروب، سنگ بیتفاوتی را بر شیشه حساس دنیایفردا زد و رفت.
نیازی به بالا زدن آستین همت نبود چرا که گاهی از حماقت و نادانی جماعت، میتوان صعودی به بلندای آسمان داشت.
نیازی به ورکشیدن پاشنه کفش فرار هم نبود چرا که زمین در بهتی تلخ روی دست زندگی مانده بود. هر چند دلم به تازگی آدم شده بود اما دلش هوای حوا را نکرده بود. او دلش برای یک خیال راحت تنگ بود؛ چون در آشوب روزها خستگیهایش در نمیشد، درد میشد. دلش با دل مردم شهر در تپش بود و شهر به قدر خاطرم آشفته و محکوم به اطاعت از اقتدار خاموش دیوارها.
دلم از جهان بیتفاوتیِ فکرها حرفها و صداها، جهانی که به لانه ماران میماند در هراس بود. جهانی که زندههایش بوی کهنگی میدادند. هوای مردن بیخ گوش دلم بود و او خود را برای فرار از این بیداری نحس به خواب زد، دفتر گذشتهها را پاره کرد، نامهی فرداها را تا زد و رفتن را بر ماندن ترجیح داد. دنبال کلید خوشبختی بود اما با شمردن علامت سوالهای فکرش قفلی تازه بر قفلها زد و رفت.
میخواست در گوشهترین گوشه دنیا بنشیند و فقط نگاه کند.
اما عقلم به سراغش آمد. بوسهای از سر ملاطفت بر دلم زد و گفت:
باید پرِ پروازت را بگشایی نهاینکه زانوی غم بغل گیری.
ایستادن اجبار کوه است و رفتن سرنوشت آب و صبوری پاداش آدمی.
عقل با دست محبتش دست دلم را گرفت و ادامه داد:
با من از سایه نگو خورشید فردا مال ماست
تو که باورم کنی عشق یه دنیا مال ماست
دست به دست من بده
پا به پای من بیا
بخون امروز مال عشق
بگو فردا مال ماست
افسانه امامجمعه ۴۰۲/۶/۲۸
آخرین نظرات: