تصادف

تصادف
شب شهر را قرق کرده بود. چراغ‌های خانه‌ها از بیرون شهر چشمک‌زن به‌نظر می‌رسید.
ماشین با نفسی تند و نوری عریان ظلمت جاده را می‌شکافت و به سمت شهر آرامش‌یافته می‌شتافت. چشمان براق شغال‌ها و سگ‌ها در کنار جاده گاهی دشت را پر از وحشت می‌کرد. ناگهان یکی از آنها که دلش برای آفرینش یک قدرت می‌تپید به میان جاده پا می‌گذارد. جلو می‌آید. او می‌ماند و جاده بی‌رحم و پرتوهای نور نامانوس ماشین و راننده‌ای که از این هنگامه ناگهانی گریبان هراس را می‌گیرد اما خودرو همه غرورش را روی جاده پهن کرده، کوتاه نمی‌آید و حیوان هم عقب گرد ندارد و در لحظه‌ای از وحشت، هر دو خودخواهی‌ها را فرو می‌ریزند.
حیوان مجروح به بیابان سرد و تاریک پناه می‌برد تا زخم‌هایش را بلیسد و ماشین با ضربه‌ای کاری تنش را به اسارت فلجی یک‌طرفه می‌دهد و بعد لحظه‌ها چون جاده بی‌عابر خود را کنار می‌کشند و هوا از حیرتی انبوه اشباع می‌گردد.

افسانه امام‌جمعه       ۴۰۲/۸/۱۵

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط